۶۲ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است
-
۰۵ مهر ۹۸ ، ۰۲:۴۰ نکته ها و قصه ها ۰ نظر
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه.
پیرمرد غمگین شد، گفت: عجله دارم و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.
"زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!"
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.
پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است...!
-
۰۴ مهر ۹۸ ، ۲۲:۵۷ نکته ها و قصه ها ۰ نظر
روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد.
پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود.
او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: "ای مرد کجا می روی؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
گرگ گفت : "میشود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناک می شوم؟"
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می کردند.
یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت : "ای مرد کجا می روی ؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
کشاورز گفت : "می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیکند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است ؟"
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ.
شاه آن شهر او را خواست و پرسید : "ای مرد به کجا می روی ؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
شاه گفت : " آیا می شود از او بپرسی که چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟"
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها را با وی در میان گذاشت و گفت : "از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!"
و مرد با بختی بیدار باز گشت...
به شاه شهر نظامیان گفت : "تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یک رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شرکت نمی کنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یک زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد.
و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی که در جنگ ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد."
شاه اندیشید و سپس گفت : "حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم."
مرد خنده ای کرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!"
و رفت...
به دهقان گفت : "وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست."
کشاورز گفت: "پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می باشد."
مرد خنده ای کرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!"
و رفت...
سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: "سردردهای تو از یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!"
شما اگر جای گرگ بودید چکار می کردید ؟
بله. درست است! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می کردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد. -
۰۴ مهر ۹۸ ، ۲۱:۳۱ نکته ها و قصه ها ۰ نظر
در سال 1974 مجله "گاید پست" گزارش مردی را نوشت که برای کوهپیمایی به کوهستان رفته بود
ناگهان برف و کولاک او را غافلگیر کرد و در نتیجه راهش را گم کرد.
از آنجا که برای چنین شرایطی پوشاک مناسبی همراه نداشت، میدانست که هرچه سریعتر باید پناهگاهی بیابد، در غیر اینصورت یخ میزند و میمیرد.
علیرغم تلاشهایش دستها و پاهایش بر اثر سرما کرخت شدند. میدانست وقت زیادی ندارد.
در همین موقع پایش به کسی خورد که یخ زده بود و در شرف مرگ بود.
او میبایست تصمیم خود را میگرفت. دستکشهای خیس خود را در آورد، کنار مرد یخزده زانو زد و دستها و پاهای او را ماساژ داد.
مرد یخزده جان گرفت و تکان خورد و آنها به اتفاق هم به جستجوی کمک به دیگری، در واقع به خودشان کمک میکردند.
کرختی با ماساژ دادن دیگری از بین میرفت ؟ما انسانها در واقع با کمک کردن به دیگران به خود کمک میکنیم.
خیلی وقتها همدلی با دیگران حتی میتواند از بار دلهای خودمان کم کند.به محض اینکه کاری در جهت منافع کسی انجام میدهید نه تنها او به شما فکر میکند، بلکه خداوند نیز به شما فکر میکند.
-
۰۴ مهر ۹۸ ، ۲۱:۲۵ بزرگان ایران امروز ۱ نظر
حسین ثابت، فرزند اسماعیل متولد 1313 شهر مشهد است. در سال 1354 برای ادامه تحصیل به آلمان رفته و در رشته مهندسی برق از دانشگاه برلین فارغالتحصیل شده است.ثابت پس از فارغالتحصیلی از دانشگاه، مدتی را به عنوان دبیر در مدارس آلمان به تدریس میپردازد. وی با سرمایهگذاری در مراکز گردشگری و توریستی در جهان هتلداری، چهرهای موفق از خود نشان دادهاست.وی از معدود ایرانیانی است که توانسته خود را در میان هتلداران جهان مطرح کند. ثابت دارای بیش از 5000 تخت در جزایر قناری اسپانیا و چندین هتل و پارک مدرن در ایران است. او در مشهد درس خوانده و نهج البلاغه را خوب میشناسد. از قرآن نمونه میدهد و به شش زبان زنده دنیا حرف میزند.
او خود را یک ایرانی مسلمان میداند که به ذره ذره این خاک عشق میورزد.
اتاقش جمع و جور است و مانند هتل بزرگ داریوش روح ایرانی به وسیله، نقش برجستهها و تصاویر هخامنشی موج میزند. حسین ثابت شعر میخواند. از عرفان میگوید و از ایران.حسین ثابت ابتدا اقدام به ساخت هتل بزرگ داریوش نمود. این هتل مجللترین هتل کشور محسوب میشود.
وی پس از آن اقدام به ساخت پارک دلفینها و پارک شیرها و چندین پروژه تفریحی دیگر در کیش نمود. پس از مدت یکسال از فعالیت پروژههایش تصمیم گرفت تنها هتلدار کیش شود و اقدام به خرید 6 هتل آماده دیگر کرد. قیمتهای تقریبی هر هتل 80-90 میلیارد ریال به بالا است، ولی برخی هتلداران زیر بار این کار نرفته و وی نتوانست به این آرزوی خود برسد.
حسین ثابت در این زمان موفق شد چند هتل نیز در جزایر قناری اسپانیا تاسیس کند و هم اکنون نیز بزرگترین شرکت هتلداری اسپانیا را صاحب است و خود وی نیز در یکی از دو جزیره اختصاصی خود در اسپانیا زندگی میکند. در هفتهای که گذشت، خبر برنده شدن ثابت در مزایده فروش، هتل لاله تهران نیز منتشر شد.
آقای ثابت هتل داریوش با این همه مجسمه، نقش برجسته و تصاویر بزرگ و کوچک، تخت جمشید کوچک و مدرنی است در دل آبهای خلیج فارس. در این هتل دو مورد مد نظر بوده، یکی مساله اقتصاد و دیگری مطرح کردن فرهنگ و هنر ایرانی.من با اقتصادش کاری ندارم اما قسمت دوم را نمیدانم که "ثابت" در مطرح کردن هویت ایرانی، سیاسی کار است یا عاشق؟
همانطور که خودتان گفتید ساختن هتل دو وجه دارد. یکی سرمایه گذاری و بازدهی آن و دیگری هویت بخشی به یک فرهنگ است. فرهنگ ایرانی.
ثابت عاشق ایران است یا دیدگاه سیاسی دارد. که البته هر دو به یک سرچشمه بر میگردد. جنبه سیاسی و عشقی به یک فرهنگ؟
(ثابت، دفترچه راهنمای هتل داریوش که عکسی از 21 سالگیاش در تخت جمشید در صفحه اول آن چاپ شده را نشان میدهد و شعری میخواند). عشق، ناممکن را ممکن میسازد. من در 21 سالگی گفتم روزی تخت جمشید را میسازم. امروز آن را در قالب یک هتل ساختهام که یک مقام عالیرتبه اسپانیا میآید و مقابل آن فرهنگ زانو میزند و آن را ستایش میکند.
شما که در خارج ایران آدم موفقی هستند چرا پس از موفقیت به ایران توجه کردید؟
هشت سال جنگ را ما نبودیم. جوانان ما جنگیدند و نگذاشتند حتی یک سانتی متر از مملکت از دست برود. ما چه کار کردیم؟ من امروز آمدهام برای خدمت به ایران، به فرهنگ ایرانی، به فرهنگ اسلامی. انتظاری هم ندارم. نمیخواهم حتی یک دسته گل برای من بیاورید.
من میخواهم همانطور که جوانان، ایران را نگاه داشتند من هویت ایران را به جهان بشناسانم.
من کلکسیونی شامل 30000 پروانه که برخی از آنها نسلشان منقرض شده برای ایران خریدهام که میدانم تا سیصد سال دیگر هم سرمایه اولیهاش بر نمیگردد، اما این پروانهها در یک موزه میتواند انگیزهای باشد برای جلب توریست. من حاضرم این مجموعه بینظیر را به ایران تقدیم کنم اما در جایی که با این رنگها، دانش، نوع زندگی و ارزش آنها هماهنگی داشته باشد.
میخواستم بپرسم آیا شما تنها از طریق هتل و هتلداری میخواهید به هویت بخشی و گسترس آن بپردازید یا برنامههای دیگری هم دارید؟
نه. فقط به هتل و هتلداری فکر نمیکنم. شما میبینید که در کیش کنار 7 هتل مطرح و مدرن پارک دلفینها را ساختهام. پارکی با وسعت 640000 متر مربع که برای اولین بار در خاورمیانه ساخته شده با مجموعهای از پرندگان و گیاهان نایاب دنیا و نمایش دلفینهایی که مربیان ایرانی دارند؛ یا در همین رابطه برای نمایش هزاران پرنده از گونههای مختلف بزرگترین قفس دنیا را به ابعاد (550 * 400 متر) مطابق با محیط زیست طبیعی زندگیاشان ساختهایم. این مجموعه دیدنی از طرف دیگر 2 تا 3 درجه دمای جزیره را پایین آوردهاست.
آقای ثابت من بر میگردم روی هویت ایرانی که شما بیشتر به آن پرداختهاید و آن فرهنگ و هنر قبل از اسلام است. برای بعد از اسلام چه کار کردید؟
اسلام یک دین برتر است. من نهج البلاغه را حفظ هستم. نهج البلاغه دنیایی از ادب، فلسفه و ترتیب است. قرآن که جهانی دیگر دارد. ایران قبلا فرهنگ و هنر خودش را داشته و بعد اسلام را پذیزفته چون به فرامین و مقررات آن نیازمند بودهاست.
حضرت محمد (ص) هم انسانی والا بوده که خداوند بر اساس تواناییهایش او را به پیامبری برگزید. او به امر اقتصاد در کنار تعالیم دینی توجه داشت و حج توانست از همان آغاز تا امروز وضعیت مادی و اقتصادی مکه و در نتیجه عربستان را بهبود بخشد.
اما ما در ایران تفکر اسلامی را مثلا در مورد زیارت امام رضا (ع) انجام ندادیم. اسلام از اشخاصی دعوت میکند که به حج بیایند که استطاعت مادی داشته باشند و در نتیجه پول خرج کنند. در حالی که ما زیارت امام رضا را حج فقرا مینامیم و رویش تبلیغ میکنیم.
چرا شما که مشهدی هستید برنامههایی برای مشهد ندارید؟
داشتم و دارم. از سالهای گذشته سعی داشتم کار بزرگی در مشهد انجام دهم. اما برنامههایم بنا به دلایلی مورد تصویب قرار نگرفت. امروز هم برای فردوسی برنامه دارم. همین امروز با یک آلمانی معدن شناس قرار ملاقات دارم تا بزرگترین سنگ را به مشهد حمل کنیم، برای ساختن مجسمه فردوسی، کسی که زبان و هویت ایرانی را زنده نگاه داشت. امیدوارم بتوانم برنامههایم را برای فردوسی به پایان برسانم و مسئولین در این امر کمک کنند.
میانه شما با روزنامه نگاران چگونه است؟
من 700 صفحه خاطره دارم. در آلمان که درس میخواندم برای گذران زندگی روزنامه میفروختم ولی بعد همان روزنامه را خریدم. از روزنامه نگاری اطلاعی نداشتم. منتقدان من این را مطرح کردند. من بهترین مفسران وخبرههای هر بخشی را دور هم جمع کردم و از آنها آموختم و تجربه کسب کردم. اعتقاد دارم تجربه از علم و ثروت بالاتر است.گردشگری و هتلداری در کیش با سرمایهگذاری شما در این جزیره متحول شد و سالها رونق خوبی پیدا کرد؛ آنجا چند هتل دیگر را هم خریدید، ولی چند سال پیش بهیکباره تمام اموالتان در کیش را واگذار و آنجا را ترک کردید. لطفا توضیح دهید که ماجرا چه بود؟
درباره این موضوع تابهحال حرفی نزدهام و ترجیح میدهم سکوت کنم. همینقدر بگویم که احساس خطر کردم! پول زیادی از دستم رفت و مسائل مالی از من پنهان شده بود. بنابراین درباره کل سرمایهام احساس خطر کردم. البته ثروت اصلی من در سرم قرار دارد، جایی که تجربه ٣۵سال هتلداری جا گرفته است و هیچ کس نمیتواند آن را از من بگیرد.
بعداز اینکه از کیش به مشهد آمدید، صحبت بود که تصمیم دارید در منطقه توس و مجاورت آرامگاه فردوسی سرمایهگذاری کنید؛ به ظاهر تلاشهایی هم کردید، ولی به نتیجه نرسیده است.
زمانیکه با دست پر به مشهد آمدم تا کارم را شروع کنم، شهردار وقت (سیدصولت مرتضوی) هیچ تمایلی به حضور من نشان نداد. ایشان یا نمیتوانست یا نمیخواست زمینه سرمایهگذاری را برایم فراهم کند. چندسال پیگیری کردم و نتیجه نگرفتم. بااینکه دیدم اجازه نمیدهند، ناامید نشدم و سعی کردم هرکاری میتوانم بهصورت داوطلبانه برای این منطقه انجام دهم. تاکنون بیشاز ١٢میلیاردتومان هزینه کردهام و برای بازگشت آن از کسی، چیزی نخواستهام. ترمیم دیوارهها، کاشت ٣٠هزار درخت کاج، نصب مجسمه فردوسی در ابتدای بولوار توس، ساخت مسجد و... از هزینههایی بوده که با میل شخصی انجام دادهام. الان هم اعلام کردهام که حاضرم ۵٠میلیاردتومان برای احیا و توسعه منطقه توس سرمایهگذاری کنم و بدون درخواست مابهازای آن، درآمدهایش را دراختیار دولت بگذارم.
به این پیشنهاد جواب مشخصی داده شده است؟
هنوز نه، ولی من مشهد را رها نمیکنم، چون از روی فردوسی خجالت میکشم. ١٠سال است میدوم برای اینکه اجازه بدهند در آن منطقه کار کنم. وضعیت خانههای توس در شأن جایگاه فردوسی نیست. پیشنهاد کردم حاضرم برای همه ساکنان آن منطقه در جای دیگری منزل بسازم و تحویلشان بدهم تا بتوانیم اراضی توس را به باغ و فضای سبز تبدیل کنیم. ناراحتم که این چندسال تصمیمگیری درباره این موضوعات دست کسانی بوده که فقط بلدند با آن مثل توپ بازی کنند! خاطرم هست در روزی که مراسم معارفه شهردار جدید و تکریم آقای مرتضوی برگزار شد، ایشان بهخاطر احداث دو مدرسه و برخی امور نیکوکارانه از من تشکر کرد. در پاسخ گفتم: اما هرجا که خواستم سرمایهگذاری کنم، شما پیش پایم سنگاندازی کردید.
هنوز هم در شهرداری کسی هست که دوست داشته باشد دست و پایتان را بشکند؟
الان نه اصلا. با شهردار جدید دیداری داشتم و ایشان از من دعوت کرد برای توسعه مشهد و حل مشکلات با شهرداری همراهی کنم. آقای تقیزاده را فرد باتجربه و متخصصی دیدم و به او گفتم بدون هیچ چشمداشتی، هرکمکی بتوانم انجام دهم، دریغ نمیکنم. درواقع او بود که مرا در مشهد نگه داشت و بعداز دیدار با ایشان دوباره انگیزه گرفتم تا کارم را ادامه دهم.
در مشهد، افرادی از سرمایهگذاری در گردشگری و احداث مجتمعهای تجاری و تفریحی نگراناند و معتقدند اینگونه مراکز باعث تبدیلشدن این شهر زیارتی به منطقهای گردشگری با مدل غربی و ازبینرفتن هویت مذهبی آن میشود. طبعا یکی از مخاطبان این صحبت شما هستید؛ آیا پاسخی دارید؟
با این دوستان موافق نیستم. سالی ٢۵میلیون گردشگر به این شهر سفر میکند؛ یعنی بهصورت میانگین روزی ٧٠هزار نفر. اینان بهجز زیارت حرم مطهر به خرید و گردش هم نیاز دارند و باید امکانات آن مهیا باشد. شادمانی در جامعه باعث امید میشود و چنین سرمایهگذاریهایی، زمینه شادی را در جامعه فراهم میکند. کسانی هم که اهل زیارت و معنویت هستند دوست دارند اوقاتشان را با گردش و تفریح سپری کنند. این چه مشکلی دارد؟! باید با حفظ ارزشهای فرهنگی خودمان در این شهر جذابیتهای گردشگری ایجاد کنیم تا شیعیان از سرتاسر جهان به مشهد سفر کنند و بیشتر با ایران و تاریخچه و فرهنگش آشنا شوند. حتی وقتی غیرمسلمانان فرهنگ و سابقه تاریخی ایران را بشناسند، برایمان احترام بیشتری قائل خواهند شد و شناخت بهتر، احترام بیشتری به همراه میآورد.
موضوع دیگری که میخواهیم نظر شما را درباره آن بدانیم، ماجرای پدیده است. چرا این شرکت و پروژههایش به چنین سرنوشتی دچار شد؟
به نظر من در آن پروژه اشکالات مهمی وجود داشت. بارها برای پهلوان پیغام فرستادم و تذکر دادم که وقتی پیرزنی تمام سرمایه زندگیاش را که میشود مثلا ١٠میلیونتومان، آورده و به تو داده است، باید بتوانی از آن حفاظت کنی؛ این حقالناس است. البته او میگفت هدفش کمک به همین مردم است و مردم با سهام پدیده ثروت کسب میکنند.
اما حتما قبول دارید که مشکل پدیده با آن همه سهامدار باید حل شود. راهکار پیشنهادی شما چیست؟
اولا باید سهامداران ضعیف را درنظر گرفت و سهم آنها را خرید. شاید با ١٠٠میلیاردتومان کل سهامهای کوچک و خرد را بتوان خرید تا مشکل صدها خانواده که ازنظر اقتصادی ضعیف هستند و همه سرمایه خود را در این پروژه گذاشتهاند، حل شود. بعد میماند سهامداران عمده که باید از میان خودشان یا از بیرون، کسی را که تجربه و قدرت دارد، برای فعالکردن و راهاندازی مجدد پروژه دعوت کنند. اگر پروژه بتواند کار عمرانی خود را با قدرت ادامه دهد، پدیده میتواند نجات پیدا کند.
اگر از خود شما دعوت شود، میپذیرید برای سرمایهگذاری و راهاندازی این پروژه کاری کنید؟
اگر فرصتش را پیدا کنم، بله. کارهای ناتمامی در اسپانیا دارم که ابتدا باید آنها جمعوجور شود و بعد از آن شاید بتوانم کمک کنم.
برای سؤال آخر، بهعنوان یک سرمایهگذار، روند خصوصیسازی در ایران را چگونه میبینید و آیا تاکنون برای خرید یکی از مراکزی که در فرایند خصوصیسازی عرضه شده است، اقدام کردهاید؟
اول باید بگویم به نظرم سخنان رهبری درباره اقتصاد مقاومتی و اصل۴۴ را باید با طلا نوشت.
اگر به این سیاستها عمل میشد، بسیاری از مشکلات دربرابر سرمایهگذاری در ایران وجود نداشت. بله، پیشنهادهایی دادهام، ولی با این وضع اجرایی نمیشود. در یک نمونه، سازمان تأمین اجتماعی دارای هتلهای ٧٠میلیاردتومانی است. مگر طبق اصل۴۴ قرار نیست اینها به مردم واگذار شود؟ اصلا خصوصیسازی بهمعنای واقعی آن شکل نگرفته است. برای مثال، استاندارد قیمتگذاری در اروپا مشخص است.
درآمد سالیانه یک مرکز را محاسبه میکنند و میگویند قیمت آن برابر با ١٠سال درآمدش است. اما در ایران مبنای قیمتگذاری در خصوصیسازیها معلوم نیست. واحدی را که ١٢میلیارد در سال درآمد دارد، به قیمت ۴٠٠میلیارد تومان عرضه میکنند و میگویند بیا بخر! یعنی خریدار آن، ۵٠سال باید کار کند تا سرمایهاش برگردد. خب معلوم است کسی نمیتواند چنین سرمایهگذاریای انجام دهد و واگذاری آن به اسم خصوصیسازی یک شرکت شبهدولتی صورت میگیرد. به این دلیل است که شما ١٢سال بعد از اجرای اصل۴۴ قانون اساسی نمیتوانید یک خصوصیسازی واقعی در ایران را مثال بزنید
-
۰۳ مهر ۹۸ ، ۰۰:۱۱ شرکتهای بزرگ ایران ۰ نظر
گروه صنعتی مینو با همت والای زنده یاد علی خسروشاهی در سال ۱۳۳۸، با تاسیس شرکت سهامی خاص خوراک ایران شکل گرفت. علی خسروشاهی در پاییز همین سال توانست پس از جلب رضایت شرکت هنکل آلمان، نمایندگی توزیع «تاید» را بگیرد و انحصار بازار پودر رختشویی ایران را از آن خود کند. پس از این، خسروشاهی توانست توجه و موافقت شرکت بوتس برای گرفتن لیسانس این شرکت را به گروه صنعتی مینو جلب کند.
شروع فعالیت
شمار کارگرهای این کارخانه که شرکت "پارس" نام گرفتهبود، در ابتدا بیشتر از ۱۵ نفر نبود و این کارخانه، تولید مواد غذایی را با تولید آبنبات و تاقی شروع کرد. همزمان با به راه افتادن کارگاه آب نبات سازی، شرکت مینو به دنبال راه اندازی قسمت داروسازی نیز بود و قرار شد داروهای بوتس را در ایران تحت لیسانس بسازند. «تافی» اولین محصول مینو بود که با نام «تافی کره ای سه ستاره» تولید شد
بهره برداری کارخانه
کارهای ساختمان سازی شروع وسال 1341 شمسی کار تمام شد و کارخانه به بهره برداری رسید.
ورود اولین ویفر به بازار مینو توسط شرکت مینو
اواخر شهریور سال ۱۳۴۱ برای اولین بار ویفر به بازار ایران توسط شرکت مینو عرضه شد. دهه ۱۳۴۰ دهه طلایی شرکت صنعتی مینو بود طوری که این شرکت با توسعه کارگاهها، زمینهای جدیدی خریداری کرد و کارخانجات مینو با سیاست عدم تمرکز صنایع در تهران در دهههای ۴۰ و ۵۰ شمسی، زمین مناسبی با وسعت کافی در خرمدره از توابع شهرستان زنجان خریداری کرد.
1344/ عرضه آدامس
عرضه آدامس بادکنکی به بازار و بعد از آن تولید "آدامس شیک"، تاسیس واحدهای تولید بیسکویت و شکلات. تولید شکلات با برند مینو- تولید دو محصول به نام های کیت کت و اسمارتیز تحت لیسانس شرکت راونتری مکینتاش انگلستان، شرکت مینو توانست مقام اول را از نظر تولید و فروش شکلات در ایران کسب کند.
1340 / راه اندازی کارگاه پفک
راه اندازی کارگاه "پفک": علی خسروشاهی در سفرهایش به خارج از کشور مرتب در نمایشگاه ها و مغازه ها نمونه ی اجناس مختلف را جمع آوری می کرد و می چشید. در یکی از این امتحانات به محصولی برخورد که بعدا در ایران با نام پفک نمکی به بازار عرضه شد.جنسی که علی خسروشاهی به آن برخورده بود محصول شرکت آمریکایی بیاتریس فودز بود. حسن خسروشاهی در خصوص نام گذاری این محصول می گوید: در دوران کودکی با مادرم به قنادی مینا در ابتدای خیابان نادری می رفتیم. آن ها یک شیرینی داشتند به نام پفک که خیلی مورد علاقه من بود. محصولی که قرار بود تولید شود خیلی پف داشت و چون محصول شوری بود، من تصمیم گرفتم که اسم آن را پفک نمکی بگذارم و با عجله ی زیاد این اسم را ثبت کردم. در همین سال کارگاه بیسکوئیت سازی نیز راه اندازی شد.
1348/ تاسیس شرکت صادراتی پرسوئیس
تاسیس شرکت صادراتی پرسوئیس، به عنوان متولی صادرات محصولات گروه صنعتی مینو، که از آن زمان تاکنون مسئولیت صادرات محصولات گروه شرکت های صنعتی مینو را برعهده داشت است.
1352/ خرید زمین خرمدره
در سال ۱۳۵۲ گسترش گروه صنعتی مینو در دستور کار قرار گرفت و به همین منظور زمین فعلی شرکت صنعتی مینو خرمدره خریداری شد. این زمین با هدف احداث یک شهرک بزرگ کارخانه ای خریداری و با ایجاد ساختمان مسکونی آپارتمانی برای مهندسان و کارکنان بستری برای جذب و هدایت متخصصین این صنعت به این مکان که تا آن زمان یک دهکده ی کوچک بود فراهم شد. این ده کوچک، به مرور زمان به خاطر وجود شرکت مینو به یک شهرستان تبدیل شده است.
* این کارخانه در سال ۱۳۵۴ به بهرهبرداری رسید. اولین دستگاه هایی که از تهران به خرمدره انتقال داده شد دستگاه های پفک نمکی بود و بدین ترتیب تولید در مینو خرمدره با محصول محبوب پفک نمکی آغاز شد. و پس از آن تولید آب نبات و تافی شروع شد1355/ راه اندازی خطوط تولید بیسکوئیت خرمدره
خطوط تولید بیسکوئیت خرمدره راه اندازی شد که از بزرگترین خطوط تولید بیسکویت در دنیا بود. و بعد از آن کیک اسفنجی پم پم تولید شد. در سال ۱۳۵۵ کارخانه ۲۰۰۰ نفر پرسنل داشت.
1358
در این سال کارخانه ی خرمدره در حقیقت به شکل یک پارک صنعتی درآمده بود که منطقه مسکونی و سایر امکانات زندگی را در اختیار کارگران و کارمندان خود گذاشته بودو به توسعه ی منطقه کمک بسیاری کرده بود.
1359
در این سال بر اساس سیاست های وقت، گروه صنعتی مینو به دولت واگذار شد و از آن پس اداره ی شرکت به سازمان دولتی صنایع ملی ایران واگذار شد.
1373
تلاشهای مستمر سید آزادگان مرحوم حاج آقا ابوترابی، طی تفاهم نامه ای در سال ۱۳۷۳ مجموعه مینو (تولیدکننده مواد غذایی، دارو، لوازم آرایشی و بهداشتی) به شرکت اقتصادی و خودکفایی آزادگان واگذار گردید که منجر به احیای مجدد گروه صنعتی مینو و رشد آن در صنعت غذایی کشور شد. تا جایی که پس از حدود یک دهه از واگذاری گروه مینو به آزادگان سرافراز کشورمان گروه مینو با تولید بیش از ۴۰۰ تن محصول در روز لیدر و پیشرو در صنعت شیرینی و شکلات کشور است.
سهام شرکت شوکوپارس در سال 1380 توسط گروه صنعتی مینو خریداری گردید و در راستای سیاست های اقتصادی و خودکفایی آزادگان از اسفند 1387 به محل مینو خرمدره منتقل و فعالیت خود را آنجا ادامه داد.
تاسیس شرکت صنایع غذایی مینو فارس در سال ۱۳۸۶ با موضوع مبادرت به تولید و فروش قند مایع خرما، کنسانتره خرما، شیره خرما و پودر خوراک دام. و تولید محصولات ارگانیک و طبیعی مشتق شده از خرما مانند شهد خرما،شیره خرما و ارده شیره خرما و ...
1388
تاسیس کارگاه و خط جدید آدامس بدون قند که با نام تجاری "وایت" وارد بازر شد. که این خط یکی از بزرگترین و مجهزترین خطوط تولید آدامس در خاورمیانه می باشد.
شرکت بازرگانی پارس گستر در این سال تاسیس شد. این شرکت در زمینه خرید، فروش، صادرات و واردات مواد اولیه و کالاهای مجاز، اخذ نمایندگی از شرکت های داخلی و خارجی، اعطای نمایندگی به شرکت های داخلی و خارجی، اخذ وام و تسهیلات از بانک ها، موسسات مالی و اعتباری داخلی و خارجی و ارائه انواع خدمات بازرگانی، فعالیت می کند. همچنین مواد اولیه و تجهیزات مورد نیاز خطوط تولیدی شرکت های گروه مینو توسط شرکت بازرگانی پارس گستر تهیه می شود.1390.
خرید تمامی سهام شرکت صنایع غذایی نان رضوی زاهدان و تغییر نام این شرکت به شرکت صنایع غذایی مینو شرق
-
۰۲ مهر ۹۸ ، ۲۳:۴۹ ۱ نظر
در سال 1974 مجله "گاید پست" گزارش مردی را نوشت که برای کوهپیمایی به کوهستان رفته بود
ناگهان برف و کولاک او را غافلگیر کرد و در نتیجه راهش را گم کرد.
از آنجا که برای چنین شرایطی پوشاک مناسبی همراه نداشت، میدانست که هرچه سریعتر باید پناهگاهی بیابد، در غیر اینصورت یخ میزند و میمیرد.
علیرغم تلاشهایش دستها و پاهایش بر اثر سرما کرخت شدند. میدانست وقت زیادی ندارد.
در همین موقع پایش به کسی خورد که یخ زده بود و در شرف مرگ بود.
او میبایست تصمیم خود را میگرفت. دستکشهای خیس خود را در آورد، کنار مرد یخزده زانو زد و دستها و پاهای او را ماساژ داد.
مرد یخزده جان گرفت و تکان خورد و آنها به اتفاق هم به جستجوی کمک به دیگری، در واقع به خودشان کمک میکردند.
کرختی با ماساژ دادن دیگری از بین میرفت ؟ما انسانها در واقع با کمک کردن به دیگران به خود کمک میکنیم.
خیلی وقتها همدلی با دیگران حتی میتواند از بار دلهای خودمان کم کند.به محض اینکه کاری در جهت منافع کسی انجام میدهید نه تنها او به شما فکر میکند، بلکه خداوند نیز به شما فکر میکند.
-
۰۲ مهر ۹۸ ، ۱۹:۰۳ نکته ها و قصه ها ۰ نظر
یه روز یه دختر کوچولو کنار یک کلیسای کوچک محلی ایستاده بود؛ دخترک قبلا یک بار آن کلیسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بود. همونطور که از جلوی کشیش رد شد، با گریه و هق هق گفت: "من نمیتونم به کانون شادی بیام!"
کشیش با نگاه کردن به لباس های پاره پوره، کهنه و کثیف او تقریباً توانست علت را حدس بزند و دست دخترک را گرفت و به داخل برد و جایی برای نشستن او در کلاس کانون شادی پیدا کرد.
دخترک از اینکه برای او جا پیدا شده بود بی اندازه خوشحال بود و شب موقع خواب به بچه هایی که جایی برای پرستیدن خداوند عیسی نداشتند فکر می کرد.
چند سال بعد گذشت تا اینکه آن دختر کوچولو در همان آپارتمان فقیرانه اجاره ای که داشتند، فوت کرد. والدین او با همان کشیش خوش قلب و مهربانی که با دخترشان دوست شده بود، تماس گرفتند تا کارهای نهایی و کفن و دفن دخترک را انجام دهد.
در حینی که داشتند بدن کوچکش را جا به جا می کردند، یک کیف پول قرمز چروکیده و رنگ و رو رفته پیدا کردند که به نظر می رسید دخترک آن را از آشغال های دور ریخته شده پیدا کرده باشد.
داخل کیف 57 سنت پول و یک کاغذ وجود داشت که روی آن با یک خط بد و بچگانه نوشته شده بود: "این پول برای کمک به کلیسای کوچکمان است برای اینکه کمی بزرگ تر شود تا بچه های بیش تری بتوانند به کانون شادی بیایند."
این پول تمام مبلغی بود که آن دختر توانسته بود در طول دو سال به عنوان هدیه ای پر از محبت برای کلیسا جمع کند. وقتی که کشیش با چشم های پر از اشک نوشته را خواند، فهمید که باید چه کند؛ پس نامه و کیف پول را برداشت و به سرعت سمت کلیسا رفت و پشت منبر ایستاد و قصه فداکاری و از خود گذشتگی آن دختر را تعریف کرد. او احساسهای مردم کلیسا را برانگیخت تا مشغول شوند و پول کافی فراهم کنند تا بتوانند کلیسا را بزرگ تر بسازند. اما داستان اینجا تمام نشد ...
یک روزنامه که از این داستان خبردار شد، آن را چاپ کرد. بعد از آن یک دلال معاملات ملکی مطلب روزنامه را خواند و قطعه زمینی را به کلیسا پیشنهاد کرد که هزاران هزار دلار ارزش داشت. وقتی به آن مرد گفته شد که آن ها توانایی خرید زمینی به آن مبلغ را ندارند، او حاضر شد زمینش را به قیمت 57 سنت به کلیسا بفروشد. اعضای کلیسا مبالغ بسیاری هدیه کردند و تعداد زیادی چک پول هم از دور و نزدیک به دست آن ها می رسید.
در عرض پنج سال هدیه آن دختر کوچولو تبدیل به 250.000 دلار پول شد که برای آن زمان پول خیلی زیادی بود (در حدود سال 1900). محبت فداکارانه او سودها و امتیازات بسیاری را به بار آورد.وقتی در شهر فیلادلفیا هستید، به کلیسای Temple Baptist Church که 3300 نفر ظرفیت دارد سری بزنید و همچنین از دانشگاه Temple University که تا به حال هزاران فارغ التحصیل داشته نیز دیدن کنید. همچنین بیمارستان سامری نیکو (Good Samaritan Hospital) و مرکز "کانون شادی" که صدها کودک زیبا در آن هستند را ببینید. مرکز "کانون شادی" به این هدف ساخته شد که هیچ کودکی در آن حوالی روزهای یکشنبه را خارج از آن محیط باقی نماند.
در یکی از اتاق های همین مرکز می توانید عکسی از صورت زیبا و شیرین آن دخترک ببینید که با 57 سنت پولش، که با نهایت فداکاری جمع شده بود، چنین تاریخ حیرت انگیزی را رقم زد. در کنار آن، تصویری از آن کشیش مهربان، دکتر راسل اچ. کان ول که نویسنده کتاب "گورستان الماسها" است به چشم می خورد.
این یک داستان حقیقی بود که گویای این حقیقت است که هرگاه هدف شما آسمانی باشد حتما دست خداوند هم همراه شما خواهد بود ... بیاییم بیشتر به یکدیگر عشق بورزیم ... -
۰۱ مهر ۹۸ ، ۲۳:۵۷ نکته ها و قصه ها ۰ نظر
یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همهی کتابهایش را با خود به خانه می برد.
با خودم گفتم: "کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتماً این پسر خیلی بی حالی است!"
من برای آخر هفته ام برنامه ریزی کرده بودم. (مسابقهی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانهی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.
همینطور که می رفتم، تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد.
عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یک غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار دلم براش سوخت و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، یک قطره درشت اشک در چشمهاش خودنمایی می کرد.
همینطور که عینکش را به دستش میدادم، گفتم: "این بچه ها یه مشت آشغالن!"
او به من نگاهی کرد و گفت: "هی، متشکرم!" و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود.
من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانهی ما زندگی می کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟
او گفت که قبلا به یک مدرسهی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم... ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم.
او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد.
ما تمام آخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارک را می شناختم، بیشتر از او خوشم میآمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند.
صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارک را با حجم انبوهی از کتابها دیدم. به او گفتم: "پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی، با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری!" مارک خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت.
در چهار سال بعد، من و مارک بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. مارک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک.
من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد.
او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم.
مارک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم.
من مارک را دیدم. او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند.
حتی عینک زدنش هم به او می آمد. همهی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می کردم!
امروز یکی از اون روزها بود. من می دیدم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است. بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: "هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!"
او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد (همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: "مرسی".
گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد: "فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان، شاید هم یک مربی ورزش... اما مهمتر از همه، دوستان واقعی تان...
من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن، بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم.
من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم، در حالیکه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می کرد. به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودکشی کند. او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش مجبور نباشد بعد از مرگش وسایل او را به خانه بیاورد.
مارک نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد.
او ادامه داد: "خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیرقابل بحث، بازداشت".
من به همهمه ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم، در حالیکه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما دربارهی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد.
پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس.
من تا آن لحظه عمق این لبخند را اینگونه درک نکرده بودم ...
هرگز تاثیر رفتارهای خود را بر دیگران دست کم نگیرید. با یک رفتار کوچک، شما می توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن.
خداوند ما را در مسیر زندگی یکدیگر قرار می دهد تا به شکلهای گوناگون بر هم اثر بگذاریم و در وجود دیگران بدنبال خدا بگردیم.
"دوستان، فرشته هایی هستند که شما را بر روی پاهایتان بلند میکنند، زمانی که بالهای شما به سختی به یاد میآورند چگونه پرواز کنند."
هیچ آغاز و پایانی وجود ندارد. دیروز، به تاریخ پیوسته. فردا، رازی است ناگشوده. اما امروز هدیه ایست از جانب خداوند که باید آنرا قدر بدانیم ...
-
۰۱ مهر ۹۸ ، ۲۳:۴۹ نکته ها و قصه ها ۰ نظر
هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده …
شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.
متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ میکند.
آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود.
اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد.
زنش آن را جابه جا کرده بود.مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت: و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند.»
مام علی(علیه السلام) به مالک اشتر :
ای مالک!
اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی، فردا به آن چشم نگاهش مکن شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی
-
۰۱ مهر ۹۸ ، ۲۳:۲۳ ۰ نظر
شاهرخ ظهیری که او را به واسطه بیش از نیم قرن تلاش وکارآفرینی،پدر صنایع غذایی نام نهاده اند، در سال 1309 در ملایربه دنیا آمد.پدرش ملایری بود ومادر،تهرانی وشاهرخ نخستین ثمره زندگی آنها محسوب می شد. پدرش تجارت پیشه کرده بود وفرش به این شهر وآن شهر می برد اما روزگار به کام نبود وبازار به کسادی گرایید به این ترتیب ظهیری وخانواده اش ملایر را ترک کردند وبه تهران کوچیدند.
دست برقضا، خانواده مادری شاهرخ ظهیری هم تاجر بودند و با بازرگانان روس، مبادله می کردند. پس از مهاجرت خانواده به تهران، خواهرش آذرمیدخت به دنیا آمد که بعدها به حرفه معلمی روی آورد. برادر کوچکش نیز چندی بعد به دنیا پا گذاشت. با اینکه شاهرخ ظهیری چندصباحی را به شغل معلمی گذراند، اما هرمز، برادر کوچک او، حرفه پزشکی را در پیش گرفت تا آنجا که به ریاست بیمارستان آمریکایی سابق و ساسان فعلی تهران نیز رسید. هرمز ظهیری استاد دانشگاه USC کالیفرنیای جنوبی را نیز در کارنامه دارد. شاهرخ ظهیری، دوران دبستان و دبیرستان را در قم گذراند. شغل پدر، خانواده را پس از دو سال زندگی در تهران به قم کوچاند. در سال 1314 و در زمان اوج قدرت رضاشاه، ریاست اداره انحصار تریاک که زیرنظر وزارت مالیه بود، به پدر شاهرخ ظهیری رسید و به ناچار خانواده راهی قم شد. ظهیری، دوران دبیرستان را در رشته ادبی و در دبیرستان حکیم نظامی قم به پایان رساند. پس از آن از سد کنکور که آن موقع چندان بلند و غول آسا نبود، گذشت و در رشته حقوق دانشگاه تهران به ادامه تحصیل پرداخت. ظهیری البته در کنار تحصیلات دبیرستانی، مدتی هم به تحصیلات حوزوی مشغول بود و با مسائل فقهی آشنایی داشت که همین عامل در گرایش او به رشته حقوق دانشگاه تهران موثر بود.
معلمی با 64 تومان حقوق
شاهرخ ظهیری، اولین شغل خود را در حرفه معلمی دبستان تجربه کرد. در زمانی که او تازه سال پنجم دبیرستان را به اتمام رسانده بود پدرش بر اثر ابتلابه سل دار فانی را وداع گفت. بنابراین سرپرستی خانواده به شاهرخ ظهیری رسید. دولت وقت آن زمان شرایط اشتغال را برای او با معافی کفالت سربازی و سپس استخدام در اداره فرهنگ قم با مدرک تحصیلی پنجم دبیرستان فراهم کرد. تاریخ استخدام او مهرماه 1328 بود در حالی که 18 سال بیشتر نداشت. از حقوق 64 تومانی تدریس، ماهانه 10 تا 12 تومان آن خرج اجاره خانه می شد. با این حال هزینه خانواده ظهیری از محل دیگری نیز تامین می شد روی یک دستگاه کامیون که از پدر او به ارث رسیده بود راننده ای گماشته شده بود که بخشی از هزینه های خانواده را تامین می کرد. با این حال، شاهرخ ظهیری همزمان با تدریس در کلاس چهارم دبستان در سال 1329 با قبولی در کنکور در رشته حقوق دانشگاه تهران تحصیلات دانشگاهی را آغاز کرد. ظهیری یکی از دلایل اصلی علاقه به تحصیل در رشته حقوق را روحیه شیخوخیت و کدخدامنشی خود می داند. او می گوید: »از همان دوران جوانی برای حل وفصل مشکلات دیگران و رفع اختلاف های موجود میان افراد، خود را شایسته نشستن بر جایگاه داوری و قضاوت می دیدم.«
700 تومان درآمد در دهه 30
ظهیری، سال دوم تحصیل در دانشکده حقوق را می گذراند که از اداره فرهنگ قم درخواست انتقال به تهران را داد. اما به جای انتقال به تهران به شهرستان کرج منتقل و در یکی از دبیرستان های کرج به تدریس تاریخ و ادبیات مشغول شد. حال حقوق ماهانه او 150 تومان بیشتر شده بود. حقوق بازنشستگی پدر و درآمدی که از محل کامیون حمل بار به دست می آمد مجموع درآمد خانواده را در آن زمان به ماهی 600 تا 700 تومان رسانده بود. این درآمد 700 تومانی زندگی خوب و مرفه ای برای خانواده ظهیری در دهه 30 به ارمغان آورده بود.اشتغال در کارخانه درخشان یزد
اما تمام دغدغه شاهرخ ظهیری جوان در معلمی خلاصه نمی شد. او کارآفرینی را در اندیشه خود می پروراند، در حالی که تحقق چنین آرزویی از مسیر کارمندی دولت و حرفه معلمی نمی گذشت. بنابراین در سال 1337 ضمن تدریس در دبیرستانی به نام سد کرج در تهران، صبح ها در فروشگاه مرکزی کارخانه پارچه بافی درخشان یزد با حقوق ماهانه 350 تومان مشغول به کار شد. او در آن زمان موفق شده بود برای تدریس به دبیرستان های تهران منتقل شود.
عشق جنتی
شاهرخ ظهیری هرچند حرفه معلمی را از ابتدا برای خود برگزیده بود اما این شغل چندان نیز برای او شگون نداشت. تدریس در دبیرستان دخترانه جنت در محله قلهک تهران واقعه ای را برای شاهرخ ظهیری رقم زد که به زعم وی پس از گذشت بیش از نیم قرن هنوز در قلب و روح خود آن را حس می کند. تعریف حال و هوای آن روزگار از زبان ظهیری خواندنی است: »در آن زمان من جوانی مجرد بودم که به قول دوستان انسان خوش برخوردی هم بودم. باید کم کم خود را برای ازدواج و تشکیل خانواده آماده می کردم. بعد از مدتی تدریس در دبیرستان جنت، یکی از دانش آموزان دبیرستان که دختر بسیار خوش برخورد، ساعی و در عین حال زیبا و جذابی بود، توجه مرا به سوی خودش جلب کرد. این توجه رفته رفته به دلبستگی عمیقی به آن دختر در قلب من تبدیل شد. پس از مدتی احساس کردم آن دختر هم متقابلابه من علاقه و دلبستگی پیدا کرده است.« ظهیری خاطره اش را اینگونه ادامه می دهد، »هر دو سخت عاشق و دلبسته هم شده بودیم. از آن عشق هایی که مشابه آن را بیشتر در کتاب ها و فیلم های سینمایی می توان سراغ گرفت. شب و روز از عشق آن دختر آرام و قرار نداشتم. می دانستم که او هم وضعیتی شبیه به من دارد.« اما این عشق سوزان سرانجام سوزان تری داشت: »... برای خواستگاری کسی را همراه خود نبردم. پدر دختر درباره شغل و حرفه ام سوال کرد. گفتم لیسانس حقوق هستم و شغل اصلی ام دبیری آموزش وپرورش است. در بازار هم کار می کنم. اما پدر دختر در نهایت سنگدلی گفت به معلم جماعت دختر نمی دهم.« آنگونه که ظهیری می گوید، آن دختر به اجبار پدر به ازدواج یک جناب سرهنگ درمی آید، اما پس از مدتی دست به خودکشی می زند. عشق بی سرانجام به آن دختر و طعنه پدر خانواده دختر مورد علاقه شاهرخ ظهیری جوان سنگ بنایی شد برای جهش به سوی کسب و کار. فروشگاه منسوجات کارخانه درخشان یزد در مقابل سبزه میدان تهران، برای شاهرخ ظهیری در حکم ایستگاه اول قطاری بود که او را تا قله صنعت غذایی ایران رساند. کارخانه درخشان یزد علاوه بر فاستونی، پتوهای مرغوبی را تولید می کرد که باب دل اکثر مردم آن دوره بود. این فروشگاه را فردی به نام هراتی هدایت می کرد که از بستگان نزدیک شاهرخ ظهیری بود. فروشگاه درخشان یزد در عین حال سالانه میلیون ها متر پارچه موردنیاز تهیه یونیفورم های ماموران و افسران شهربانی کل کشور را تامین می کرد. ظهیری خود می گوید، اولین روزی که برای کار وارد فروشگاه شد، چهارپایه ای به او دادند و تا مدت ها او در گوشه ای از فروشگاه روی آن می نشست و رفت وآمد مشتریان را نظاره می کرد. اما این برای ظهیری جوان و تحصیلکرده و در عین حال اتوکشیده آن زمان خوشایند نبود. پس باید به دنبال راهی می گشت تا قابلیت های خود را در عرصه کسب وکار نشان دهد. سرانجام نقطه جهش در فروشگاه درخشان یزد زده شد.صبح یکی از همان روزهایی که شاهرخ ظهیری خود را به فروشگاه محل کار می رساند، اتفاق مهمی می افتد. از رئیس اداره تدارکات شهربانی وقت نامه ای می رسد که هراتی را در شوک فرو می برد. در آن نامه اعلام شده بود که شهربانی دیگر قصد خرید پارچه یونیفورم از درخشان یزد را ندارد. در آن زمان، شهربانی کل کشور همه ساله میلیون ها متر پارچه موردنیاز تهیه یونیفورم ماموران و افسران خود را از کارخانه درخشان یزد خریداری می کرد و از محل فروش آن سود خوبی نصیب کارخانه درخشان یزد می شد. اما نامه فسخ قرارداد شهربانی کل کشور وقت با درخشان یزد، تهدید بزرگی برای ادامه کار این کارخانه محسوب می شد. پس شاهرخ ظهیری باید دست به کار می شد. او هراتی، مسوول فروشگاه را مجاب کرد که می تواند این مشکل را حل کند و دو روز فرصت خواست. شاهرخ ظهیری که در آن زمان اواخر سال سوم دانشکده حقوق را می گذراند و تا گرفتن لیسانس حقوق فاصله ای نداشت، صبح فردای آن روز قدم زنان راهی شهربانی کل کشور شد. از پلکان ورودی کاخ شهربانی بالارفت و سراغ دفتر رئیس اداره تدارکات را گرفت، اما نگهبان مسلح کاخ مانع ورود او شد. اصرار او باعث می شود راه دفتر افسر نگهبان را به او نشان دهند. ظهیری در این باره می گوید: »آن روز موفق شدم وقت ملاقاتی برای صبح فردای آن روز با عالی ترین مقام شهربانی کل کشور به دست آورم.« ساعت 6 صبح روز بعد در دفتر تیمسار رئیس اداره تدارکات شهربانی حاضر شدم. فرصت زیادی نداشتم، پس شروع کردم: »جناب تیمسار من کارمند فروشگاه کارخانه درخشان یزد هستم. گویا امسال دستور فرموده اید که شهربانی دیگر از کارخانه ما پارچه نخرد. در حالی که پارچه های کارخانه درخشان یزد به تصدیق همه اهل فن هم کیفیت بالایی دارد و هم قیمت آن بسیار منصفانه و رقابتی است. بنابراین امروز خدمت رسیده ام تا تقاضا کنم آن دستور را لغو بفرمایید، چون اگر دستور جنابعالی اجرا شود علاوه بر خسارت سنگین به کارخانه، من و عده زیادی از کارکنان آن بیکار و رزق و روزی خود را از دست خواهیم داد.« صحبت های آن روز و آن ساعت شاهرخ ظهیری اثر خود را گذاشت. تیمسار بی آنکه پاسخی به او بدهد گوشی تلفن را برداشت و به آجودان خود با لحن خشک و آمرانه دستور داد: »پارچه امسال را هم از درخشان یزد بخرید.« این اقدام ظهیری در آن زمان سروصدای زیادی در بازار به پا کرد و باعث شد تا بسیاری تجار سرشناس آن وقت بازار برای شاهرخ ظهیری جوان حساب جداگانه ای باز کنند. هراتی، مسوول فروشگاه نیز مبلغ 500 تومان پاداش برای او در نظر گرفت.
ترخیص کار شرکت ماشین های فلاحتی
عزم و اراده شاهرخ ظهیری، راه را برای موفقیت او هموارتر کرد. کارفرمای او وضع مالی مساعدی پیدا کرد و تصمیم گرفت فعالیت خود را به حوزه های دیگری هم گسترش دهد. بنابراین شرکتی به نام شرکت ماشین های فلاحتی تاسیس و نمایندگی ماشین های کشاورزی نظیر تراکتور و کمباین را از شرکت آستین انگلیس گرفت و همزمان موفق به اخذ نمایندگی اتومبیل های بی ام و از آلمان غربی آن زمان شد. محل شرکت جدید در جاده قدیم شمیران، شریعتی امروز بود. در آن زمان، که مقارن بود با سال 1332 و دوران پس از کودتای 28 مرداد، ظهیری به دستور هراتی از فروشگاه کارخانه درخشان یزد به شرکت ماشین های فلاحتی منتقل و مسوولیت گشایش اعتبارات اسنادی امور گمرکی و ترخیص خودروها و ماشین آلات وارداتی از گمرک خرمشهر را به دست گرفت.
شیخ کانوو!
در دهه 30 خورشیدی، هنوز خط مونتاژ خودروی پیکان توسط برادران خیامی در ایران به راه نیفتاده بود. بنابراین خودروهای مورد نیاز کشور از آمریکا، انگلیس، آلمان و فرانسه و برخی کشورهای اروپایی وارد ایران می شد. ترخیص خودروهای سواری که توسط شرکت ماشین آلات فلاحتی وارد گمرک خرمشهر می شد برعهده شاهرخ ظهیری بود. مراحل ارسال این خودروها به تهران نیز روش خاصی داشت که ظهیری خود مسوول آن بود. خودروهای سواری به صورت کاروانی توسط راننده هایی که برای آنها در نظر گرفته می شد، راهی تهران می شدند. ظهیری در این باره می گوید: من سوار بر یک خودرو و در پیشاپیش کاروان خودروها به راه می افتادم. سرعت حرکت خودروها از 10 کیلومتر در ساعت شروع می شد و از نیمه راه تا تهران به حدود 80 کیلومتر در ساعت می رسید. راننده ها محلی و اهل همان خرمشهر بودند. خرمشهری ها به کسی که با خودرو در پیشاپیش کاروان حرکت می کرد »شیخ کانوو« می گفتند که کلمه کانوو در زبان محلی معادل همان کلمه convoy انگلیس و شیخ هم به معنی رئیس و پیشقراول کاروان بود.«
انتقال به شرکت ایران و غرب
پیشرفت کاری شاهرخ ظهیری رفته رفته او را به وزنه ای کارآمد در فضای کسب و کار آن زمان تبدیل کرده بود تا آنجا که هراتی روزی ظهیری را به دفتر محل کار کشانده و خطاب به او می گوید: »شما به لقمه بزرگ برای دهان من تبدیل شده اید، چرا که آقای صراف زاده پیغام داده و از من خواسته که شما را برای همکاری نزد ایشان بفرستم.« صراف زاده همشهری هراتی و از ثروتمندان و کارخانه داران معروف یزدی و نماینده مردم یزد در مجلس شورای ملی وقت بود. او سمت ریاست کمیسیون بودجه مجلس را هم برعهده داشت و فردی بسیار پرنفوذ بود. در آن زمان، صراف زاده یکی از سهامداران اصلی شرکت »ایران و غرب« بود. دفتر این شرکت در خیابان شاهرضای سابق و انقلاب فعلی در مجاورت هتل تهران پالاس قرار داشت. اسداللـه علم وزیر دربار و دکتر بوشهری که در آن زمان شوهر اشرف پهلوی خواهر شاه سابق بود، از شرکای صراف زاده بودند. آن سه نفر بعدها گروهی را به نام گروه ماه تاسیس کردند که نوعی شرکت هلدینگ محسوب می شد. به هر حال، شاهرخ ظهیری برای ادامه فعالیت راهی شرکت ایران و غرب شد. پس از مدتی کوتاه که شاهرخ ظهیری در شرکت ایران و غرب به فعالیت مشغول شد، به مدیرعاملی یکی از شرکت های تابعه آن به نام شرکت مهکشت رسید که در کار واردات ماشین آلات کشاورزی بود. این شرکت زیرمجموعه شرکت هایی بود که زیر عنوان گروه ماه به صورت هلدینگ کار می کردند. دیگر شرکت های این گروه عبارت بودند از شرکت ماه موتور، ماهیار، ماهساز که سهامداران آن علم وزیر دربار، مهدی بوشهری شوهر اشرف پهلوی و صراف زاده بودند. شاهرخ ظهیری در آن مقطع علاوه بر مدیرعاملی شرکت مهکشت، مدیر فروش شرکت ایران و غرب نیز بود.
اخراج از کاخ اشرف
یکی دیگر از کارهای شاهرخ ظهیری در شرکت مهکشت علاوه بر اداره شرکت، این بود که به عنوان منشی مخصوص مهدی بوشهری شوهر اشرف پهلوی تعیین شد. بوشهری از کودکی در فرانسه تحصیل کرده بود و در آن کشور اقامت داشت، هرچند به زبان فارسی صحبت می کرد اما سواد نوشتن و خواندن به زبان فارسی را نداشت،بنابراین ظهیری برای انجام امور اداری و مکاتبات بوشهری درکنار او قرار گرفت. یکی از وظایف ظهیری در آن برهه، رساندن چک ها و گزارش نامه های مالی به بوشهری برای امضا بود، به همین خاطر کارت مخصوصی برای ورود به کاخ او و اشرف پهلوی که در سعدآباد مستقر بود، صادر شده بود. ظهیری خاطره تلخی از آن دوران دارد: »در یکی از روزها حدود ساعت 10 صبح بود که من روی مبلمان طبقه همکف کاخ در انتظار بوشهری نشسته بودم. به ناگاه متوجه شدم که اشرف از پله ها پایین می آید. او تا چشمش به من افتاد گفت: شما کی هستید و اینجا چه کار می کنید؟ گفتم من معاون آقای بوشهری هستم و کارهای امضایی را خدمت شان آورده ام. گفت: با چه مجوزی وارد کاخ شده اید؟ من کارت مخصوص را به ایشان نشان دادم. گفت: این منزل شخصی است نه اداره! غلط کرده اید که وارد منزل من شده اید! کارت را از من گرفت و به سربازان نگهبان که مسلح بودند دستور داد مرا از کاخ اخراج کنند.« ظهیری جوان و پرغرور با این برخورد دیگر هیچگاه به شرکت ماه بازنگشت اما دست از فعالیت نیز نکشید. او بلافاصله در شرکت آفتاب شرق در خیابان فردوسی که متعلق به محلوجی ها (اکبر، اصغر، خلیل) بود، به سمت مدیر فروش تراکتورها مسی فرگوسن انگلیس منصوب و مشغول به کار شد. اما دست تقدیر، سرنوشت دیگری را برای او رقم زد. با آمدن سرلشکر ریاحی به وزارت کشاورزی، سیاست های دولت وقت درخصوص تهیه و تامین ماشین آلات کشاورزی دستخوش تغییر شد. به اینگونه که وزارت کشاورزی قراردادی برای ساخت تراکتور با کشور رومانی منعقد کرد و به این ترتیب اولین کارخانه تراکتورسازی در تبریز راه افتاد. بعد از تاسیس این کارخانه، کسب و کار شرکت آفتاب شرق که در کار واردات تراکتور و سایر ماشین آلات کشاورزی بود کساد شد. پس از آن بود که ظهیری به کار دولتی روی آورد. او به مدت چهار سال در سمت مدیر مالی و ذی حساب در سازمان آب و برق گیلان مشغول شد. پس از چهار سال فعالیت در گیلان، او دیگر نتوانست در آن دیار بماند و عازم تهران شد. ظهیری در بازگشت به تهران بار دیگر ارتباط خود را با تشکیلات شرکت ایران و غرب و شخص صراف زاده برقرار کرد. به توصیه صراف زاده و شرکا ظهیری برای راه اندازی یک شرکت صنایع غذایی ترغیب شد. در آن زمان صنایع غذایی در ایران از محدوده تولید کمپوت و رب گوجه فرنگی و تولیدات فله ای دیگری چون خیارشور و ترشی فراتر نمی رفت. محصولات آمریکایی و اروپایی نیز بازار ایران را در دست داشتند. ظهیری به دلیل توجه روزافزون مصرف کنندگان به محصولات کنسرو شده به این سمت رفت و مقدمات تاسیس شرکت مهرام را فراهم کرد. سال 1349 بود و ظهیری اولین دفتر شرکت مهرام را در پاساژ سلامت واقع در خیابان سعدی جنوبی راه اندازی کرد. رقبای بزرگی نیز در دور و اطراف مهرام در آن زمان وجود داشتند. قبلاشرکت کنسروسازی یک و یک در دشت مرغاب استان فارس احداث شده بود. چند ماه پس از راه افتادن مهرام، شرکت کنسروسازی چین چین خراسان فعالیت خود را شروع کرد. با این حال، ظهیری از میان محصولات کنسروی و غذایی، تولید سس را انتخاب کرد. ایده تولید سس مهرام البته به پیشنهاد باجناق شاهرخ ظهیری بازمی گردد. ظهیری خود در این باره می گوید: »در آن زمان باجناق من با یک ایرانی دیگر در بورسیه معروف صنایع غذایی کرافت ( kraft) آمریکا که محصولاتش به تمام دنیا صادر می شد، کارآموزی کرده بودند. آنها بعد از بازگشت به ایران به من پیشنهاد کردند که یک کارخانه تولید سس راه اندازی کنیم. قبول کردم و به وزارت صنایع رفتم و مجوز احداث یک کارخانه تولید سس را در شهر صنعتی البرز قزوین گرفتم.« در عین حال، در سال 1351 در حالی که اولین محصولات تولیدی مهرام رفته رفته جای خود در میان مصرف کنندگان ایرانی باز می کرد، ظهیری با 30 سال خدمت که پول پنج سال آن را یکجا به حساب دولت ریخته بود، خود را از خدمات دولتی بازنشسته کرد.
خرید کارخانه وردا از پسر اشرف
استاندارد کرافت آمریکا، شرایط ویژه ای را برای تولید سس تعریف می کرد. شرایطی که در ایران آن زمان دست و پای شاهرخ ظهیری را برای تولید سس مهرام بسته بود. براساس این استاندارد، درصد اسید سس تولیدی باید پایین تر از سرکه های معمولی می بود. بنابراین تولید محصول سس مهرام به سرکه مرغوب و استاندارد نیاز داشت، در حالی که آن نوع سرکه در بازار آن موقع پیدا نمی شد. پس ظهیری باید راه چاره ای برای تولید سس مهرام می اندیشید. در آن زمان کارخانه تولید سرکه وردا در تهران فعالیت داشت که متعلق به شهرام پهلوی نیا، پسر اشرف پهلوی بود. این کارخانه قادر بود سرکه استاندارد مورد نیاز شاهرخ ظهیری را تامین کند. ظهیری برای خرید این کارخانه وارد مذاکره شد و در نهایت توانست وردا را به مبلغ 30 میلیون تومان از شهرام پهلوی نیا خریداری کند. با خرید کارخانه وردا، مهرام وارد مرحله تولید شد. ظهیری بلافاصله دو خط تولیدی یکی از انگلیس و دیگری از آلمان در مهرام به راه انداخت. کارخانه سرکه وردا را هم با ماشین آلاتی که از آلمان وارد کرد بازسازی نمود. در شروع کار، شرکت مهرام برای تولید هفت نوع سس، یعنی سس مایونز، سس فرانسوی، سس هزار جزیره، سس ایتالیایی، سس ساندویچ و سس ماهی و کچاپ برنامه ریزی کرده بود. ظرفیت رسمی تولید کارخانه نیز در آن زمان 2 تا 3 تن معادل 100 کارتن بود. اما جا انداختن فرهنگ مصرف سس مهرام در میان ایرانیان آن زمان برای ظهیری و تیم او به مراتب سخت تر از راه اندازی کارخانه بود. مردم آن زمان تاکنون چنین محصول غذایی را نه چشیده و نه حتی دیده بودند. بنابراین ظهیری دست به ابتکاری جالب زد.
تاکتیک روانی برای جلب مشتری
مهم ترین کاری که برای فروش محصولات مهرام باید انجام می شد، ایجاد اشتهای کاذب نسبت به آن محصولات در میان مردم بود. دستیابی به آن هدف نیز نیازمند پیاده کردن یک سلسله تاکتیک های روانی بود که ظهیری درباره آن چنین توضیح می دهد: »روزها کارمان این بود که کامیون های پخش محصولات مهرام را به پیچ شمیران می فرستادیم. بلافاصله افراد آموزش دیده ای را نیز به عنوان مشتری به مغازه های پیچ شمیران می فرستادیم و هرکدام انواعی از محصولات مهرام را خریداری می کردند. مغازه دار هم که می دید برای محصولات ما آن همه مشتری پیدا شده، رفته رفته میل بیشتری به خرید از ما پیدا می کرد. به این ترتیب فروش محصولات مهرام در مدت کوتاهی رونق گرفت.« کارخانه مهرام، در ابتدای انقلاب اسلامی با مشکلاتی مواجه شد. اما با شکستن اعتصاب ها، کارگران به واحدهای تولید بازگشتند و فعالیت مهرام نیز از سر گرفته شد. شروع جنگ تحمیلی نیز بر تولید مهرام اثر گذاشت که از آن جمله می توان به واردات مواد اولیه و بسته بندی محصولات مهرام اشاره کرد. اما مزایایی نیز در دامان مهرام گذاشت چراکه با بسته شدن درهای مملکت به روی ورود کالاهای مشابه خارجی، محصولات مهرام در کشور جای خود را باز کرد.
مهرام در قفسه فروشگاه های آمریکایی
داستان صادرات محصولات مهرام به آمریکا نیز شنیدنی است. در آن زمان، ایران به زیر تیغ تحریم ایالات متحده رفته بود. اما ظهیری موفق شده بود محصولات مهرام را به آمریکا صادر کند. او در این باره می گوید: »ما ناچار بودیم محصولات خود را از طریق دوبی به آمریکا صادر کنیم. محموله صادراتی ما 15 روزه با کشتی از دوبی به آمریکا می رسید. یکی از حامیان ما در آن زمان آقای نهاوندیان معاونت وزارت بازرگانی سابق و رئیس فعلی اتاق بازرگانی ایران بود که ما را تشویق می کرد به هر مقدار که شده محصولات مهرام را به آمریکا و کانادا صادر کنیم. محموله های صادراتی مهرام در بندر لس آنجلس در غرب آمریکا از کشتی تخلیه و از آنجا میان فروشگاه های معتبر آمریکا توزیع می شد و مشتریان پروپاقرصی هم داشت.«
ظهیری در اتاق بازرگانی
پس از خاتمه جنگ تحمیلی، مشکلات اقتصادی به گونه ای دیگر بر سر جامعه صنعتی ایران خراب شد. بانک مرکزی در آن زمان اعتبارات شرکت های خصوصی را تا 50 درصد کاهش داد و به این ترتیب واحدهای تولیدی بخش خصوصی برای خرید و تامین مواد اولیه با مشکل مواجه شدند. شرکت مهرام نیز که تا پیش از این در قالب سهامی خاص فعالیت می کرد به ناچار به سهامی عام تبدیل شد و با ورود 50 درصد سرمایه شرکت به بورس جان تازه ای گرفت. شاهرخ ظهیری در آن زمان بود که دیگر توان اداره مهرام را در خود ندید. بالارفتن سن و بیماری قلبی او باعث شد از مدیریت مهرام کناره گیری کند. با این حال پایگاه دیگری برای ادامه فعالیت ظهیری فراهم بود. او در زمان اداره مهرام همکاری مستمری با اتاق بازرگانی و صنایع و معادن ایران داشت و همزمان با برگزاری اولین دوره انتخابات اتاق به عضویت هیات نمایندگان پارلمان بخش خصوصی درآمده بود. ظهیری بیش از 30 سال است که عضو اتاق بازرگانی تهران است و طی دو دوره اخیر در سمت عضو هیات رئیسه اتاق تهران و به عنوان خزانه دار اتاق تهران مشغول به فعالیت است.
برای شهروندانی که نزدیک به سه دهه محصولات غذایی مهرام را مصرف می کنند جالب است بدانند که بنیانگذار این کارخانه غذایی چه کسی بوده است.شاید برایشان جذاب باشد که بدانند چه کسی با فرستادن شاخه گل و کارت تبریک در روز تولد فروشندگان محصولات مهرام سعی در شناخت محصولات کارخانه اش در بین مارک ها و برند های مختلف داشت. شاید بعد از گذشت چندین سال برایتان جالب باشد که چه کسی با خرید کارخانه سرکه از پسر پهلوی اولین سس را وارد سفره های ایرانی ها کرد.آن زمان که هنوز طریق مصرفش را نمی دانستیم. مردی که با گذشت بیش از نیم قرن از فعالیتش در عرصه اقتصاد روزی 12 ساعت با انرژی کار می کند و هنوز هم مثل روزهای جوانی اش از بیکاری نفرت دارد.شاهرخ ظهیری که این روزها هیچ گونه فعالیت اقتصادی ندارد، تنها دلمشغولی اش، حضور در هیات نمایندگان اتاق بازرگانی وصنایع ومعادن تهران است.
درباره من
طبقه بندی موضوعی
- بزرگان ایران امروز (۱۲)
- بزرگان امروزجهان (۵)
- بزرگان ایران دیروز (۴)
- شرکتهای بزرگ دنیا (۴)
- نکته ها و قصه ها (۳۸)
- پیروزی و امید (۳)
- شرکتهای بزرگ ایران (۷)
- داستان عارفان دیروز و امروز (۳)
- موزه های خاص ایران (۶)
- خیرین بزرگ ایرانی (۱)
آخرين عناوين
آرشيو
- آبان ۱۳۹۸ (۲)
- مهر ۱۳۹۸ (۶۲)
- شهریور ۱۳۹۸ (۲۲)