۳۸ مطلب با موضوع «نکته ها و قصه ها» ثبت شده است
-
۱۴ آبان ۹۸ ، ۰۰:۰۱ نکته ها و قصه ها ۰ نظر
روزی دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد. او یک آکواریوم ساخت و با قرار دادن یک دیوار شیشهاى در وسط آکواریوم آن را به دو بخش تقسیم کرد.
در یک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود.
ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمىداد.
او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سویش حمله برد ولى هر بار با دیوار نامرئی که وجود داشت برخورد مىکرد، همان دیوار شیشهاى که او را از غذاى مورد علاقهاش جدا مىکرد…
پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و یورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواریوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غیر ممکن است!
در پایان، دانشمند شیشه ی وسط آکواریوم را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت.. ولى دیگر هیچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آنسوى آکواریوم نیز نرفت !!!
میدانید چـــــرا ؟
دیوار شیشهاى دیگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش دیوارى ساخته بود که از دیوار واقعى سختتر و بلندتر مىنمود و آن دیوار، دیوار بلند باور خود بود ! باوری از جنس محدودیت ! باوری به وجود دیواری بلند و غیر قابل عبور ! باوری از ناتوانی خویش
-
۱۹ مهر ۹۸ ، ۲۳:۴۴ نکته ها و قصه ها ۰ نظر
این داستانی است در مورد اولین دیدار «امت فاکس»، نویسنده و فیلسوف معاصر، از رستوران سلف سرویس؛ هنگامی که برای نخستین بار به آمریکا رفت. وی که تا آن زمان، هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه ای به انتظار نشست، با این نیت که از او پذیرایی شود. اما هرچه لحظات بیشتری سپری می شد ناشکیبایی او از اینکه می دید پیشخدمتها کوچکترین توجهی به او ندارند، شدت گرفت. از همه بدتر اینکه مشاهده می کرد کسانی پس از او وارد شده بودند در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند. وی با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود، نزدیک شد و گفت: "من حدود بیست دقیقه است که در اینجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد. حالا می بینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید با بشقابی پر از غذا در مقابلتان اینجا نشسته اید! موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی می شوند؟" مرد با تعجب گفت: "ولی اینجا سلف سرویس است." سپس به قسمت انتهایی رستوران جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد: "به آنجا بروید، یک سینی بردارید و هر چه می خواهید انتخاب کنید، پول آنرا بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید!"
<!--[if !vml]--><!--[endif]-->امت فاکس، که قدری احساس حماقت می کرد، دستورات مرد را پی گرفت. اما وقتی غذا را روی میز گذاشت ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است. همه نوع رخدادها، فرصتها، موقعیتها، شادیها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد، در حالی که اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و آن چنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ایم که چرا او سهم بیشتری دارد؟ که هرگز به ذهنمان نمی رسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است، سپس آنچه می خواهیم، برگزینیم.
از کتاب: شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید/مسعود لعل
-
۱۹ مهر ۹۸ ، ۲۳:۱۶ نکته ها و قصه ها ۰ نظر
پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی
کند.دستان پیرمرد میلرزید،چشمانش تار شده بودو گام هایش مردد و لرزان بود.
اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع میشدند،اما دستان لرزان
پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا برایش مشکل می ساخت. نخود
فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند، یا وقتی لیوان را
می گرفت غالبا شیر از داخل آن به روی رومیزی می ریخت.پسر و عروسش از آن
همه ریخت و پاش کلافه شدند.
پسر گفت: باید فکری برای پدربزرگ کرد.به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پر
سر و صدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام. پس زن و شوهر برای
پیرمرد، در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند.در آنجا پیرمرد به تنهایی غذایش را
میخورد،در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان لذت میبردند و از آنجا
که پیرمرد یکی دو ظرف راشکسته بود حالا در کاسه ای چوبی به او غذا میدادند.
گهگاه آنها چشمشان به پیرمرد می افتاد و آن وقت متوجه می شدند هم چنان که در
تنهایی غذایش را می خورد چشمانش پر از اشک است.اما تنها چیزی که این پسر و
عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده ای بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن
غذا به او میدادند.
اما کودک چهارساله اشان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود.یک شب قبل از شام
مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود.با
مهربانی از او پرسید: پسرم ، داری چی میسازی ؟پسرک هم با ملایمت جواب
داد : یک کاسه چوبی کوچک ، تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم .
وبعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.
این سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک
از چشمانشان جاری شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهربانی او را به
سمت میز شام برد.
قدرت درک کودکان فوق العاده است .چشمان آنها پیوسته در حال مشاهده ،
گوشهایشان در حال شنیدن . ذهنشان در حال پردازش پیام های دریافت شده
است.اگر ببینند که ما صبورانه فضای شادی را برای خانواده تدارک میبینیم، این نگرش
را الگوی زندگی شان قرار می دهند.
-
۱۹ مهر ۹۸ ، ۲۲:۴۷ نکته ها و قصه ها ۱ نظررئیس یکی ازبخشهای اداره کل ، طبق معمول ، یکروز صبح
همکاران و کارکنان تحت مسئولیتش را جمع کرد و برای
آنها لطیفه ای تعریف کرد و طبق معمول ، همه همکاران
از خنده ریسه رفتند . اما یکی از کارمندان به لطیفه رئیس
نخندید . رئیس با تعجب و ناراحتی پرسید ؟ مگر لطیفه ام
خنده نداشت ؟ کارمند پاسخ داد : موضوع این نیست قربان.
نامه انتقالی من امروز می آید و از فردا دیگر کارمند قسمت
شما نخواهم بود .
شرح
چاپلوسی برای حفظ موقعیت شغلی و اداری یکی از بیماری
هایی است که گاه تا آن اندازه پیش می رود که فرد را وادار
می کند نسبت به هر کنش و واکنش روسا و مسئولین
رفتاری تابع و کرنشگر و تایید کننده داشته باشد .
-
۱۸ مهر ۹۸ ، ۰۲:۳۰ نکته ها و قصه ها ۰ نظر
هنری فورد هر جمعه برای زنش از یک گلفروشی، گل می خرید. یک بار از گل فروش پرسید:"آقای محترم، شما مغازه خوبی دارید. چرا یک شعبه دیگر نمی زنید؟"
گل فروش گفت بعدش چی ...آقا؟"
فورد گفت:"بعد از مدتی، نیز چندین شعبه در دیترویت دایر خواهید کرد."
گل فروش گفت بعدش چه...آقا؟"
فورد گفت:" بعد هم در تمام آمریکا."گل فروش گفت:"بعدش ... چی آقا ؟"
فورد با عصبانیت گفت:"لعنت بر شیطان! بعد می توانی راحت باشی."
گل فروش گفت:"همین حالا هم راحت هستم !"
فورد سرش را پایین انداخت و رفت.
-
۱۸ مهر ۹۸ ، ۰۲:۲۵ نکته ها و قصه ها ۰ نظر
روزی نیکیتا خروشچف، نخست وزیر سابق شوروی، از خیاط مخصو صش خواست تا از قواره پارچه ای که آورده بود، برای او یک دست کت و شلوار بدوزد. خیاط بعد از اندازه گیری ابعاد بدن خروشچف گفت که اندازه پارچه کافی نیست. خروشچف پارچه را پس گرفت و در سفری که به بلگراد داشت از یک خیاط یوگوسلاو خواست تا برای او یک دست، کت و شلوار بدوزد. خیاط بعد از اندازه گیری گفت که پارچه کاملاً اندازه است و او حتی می تواند یک جلیقه اضافی نیز بدوزد. خروشچف با تعجب از او پرسید که چرا خیاط روس نتوانسته بود کت و شلوار را بدوزد. خیاط کفت:"قربان! شما را در مسکو بزرگتر از آنچه که هستید تصور می کنند!"
ما نیز گمان می کنیم از آنچه هستیم بزرگتریم. اما وقتی از محل زندگی و کارمان دور می شویم به حد و اندازه واقعی خود پی می بریم.
-
۱۵ مهر ۹۸ ، ۲۳:۲۲ نکته ها و قصه ها ۰ نظر
استادی در شروع کلاس درس ، لیوانی پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟
شاگردان جواب دادند 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم ...
استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقا' وزنش چقدراست . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگهدارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟
شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد .
استاد پرسید :خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد ؟
یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد می گیرد.
حق با توست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟
شاگرد دیگری جسارتا' گفت : دست تان بی حس می شود . عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند و مطمئنا' کارتان به بیمارستان خواهد کشید ....... و همه شاگردان خندیدند .
استاد گفت : خیلی خوب است . ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است ؟
شاگردان جواب دادند : نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود ؟ درعوض من چه باید بکنم ؟
شاگردان گیج شدند . یکی از آنها گفت : لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت : دقیقا' مشکلات زندگی هم مثل همین است.اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید اشکالی ندارد .. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید ، به درد خواهند آمد . اگر بیشتر از آن نگه شان دارید ، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود. فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است .
اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب ، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند . هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ، برآیید!
عادت نکنید ، به بهترین شکل ممکن حلشون کنید.
پس همین الان لیوان هاتون رو زمین بذارید. زندگی کنید .... زندگی همینه -
۱۵ مهر ۹۸ ، ۲۳:۲۰ نکته ها و قصه ها ۰ نظر
آقای اسمیت به تازگی مدیرعامل یک شرکت بزرگ شده بود. مدیرعامل قبلی یک جلسه خصوصی با او ترتیب داد و در آن جلسه سه پاکت نامه دربسته که شماره های 1 و 2 و 3 روی آنها نوشته شده بود به او داد و گفت: «هر وقت با مشکلی مواجه شدی که نمی توانستی آن را حل کنی، یکی از این پاکت ها را به ترتیب شماره باز کن.»چند ماه اول همه چیز خوب پیش می رفت تا اینکه میزان فروش شرکت کاهش یافت و آقای اسمیت بد جوری به درد سر افتاده بود. در ناامیدی کامل، آقای اسمیت به یاد پاکت نامه ها افتاد. سراغ گاوصندوق رفت و نامه شماره 1 را باز کرد. کاغذی در پاکت بود که روی آن نوشته شده بود: «همه تقصیر را به گردن مدیرعامل قبلی بینداز.»آقای اسمیت یک نشست خبری با حضور سهامداران برگزار کرد و همه مشکلات فعلی شرکت را ناشی از سوء مدیریت مدیرعامل قبلی اعلام کرد. این نشست در رسانه ها بازتاب مثبتی داشت و باعث شد که میزان فروش افزایش یابد و این مشکل پشت سر گذاشته شد.یک سال بعد، شرکت دوباره با مشکلات تولید توأم با کاهش فروش مواجه شد. با تجربه خوشایندی که از پاکت اول داشت، آقای اسمیت بی درنگ سراغ پاکت دوم رفت. پیغام این بود: «تغییر ساختار بده.»آقای اسمیت به سرعت طرحی برای تغییر ساختار اجرا کرد و باعث شد که مشکلات فروکش کند. بعد از چند ماه شرکت دوباره با مشکلات روبرو شد. آقای اسمیت به دفتر خود رفت و پاکت سوم را باز کرد. پیغام این بود:«سه پاکت نامه آماده کن.»
-
۱۳ مهر ۹۸ ، ۲۳:۴۶ نکته ها و قصه ها ۰ نظر
مرشد و مریدی در صحرای عربستان با اسب می تاختند . مرشد از هر لحظه سفر استفاده می کرد که به شاگردش ایمان بیاموزد.می گفت : "به خدا توکل کن . او هرگز بندگانش را رها نخواهد کرد." شبانگاه در جایی بیتوته کردند و مرشد از مرید خواست که اسب ها رابه سنگی ببندد. مریدبه طرف صخره رفت . اما آنچه را مرشدش آموخته بود به یاد آورد و با خود گفت :" او دارد مرا امتحان می کند . من باید اسب ها را به خدا بسپارم ." سپس بدون اینکه اسب ها را ببندد، آن ها را به امان خدا رها کرد. بامداد ، مرید اسب ها را ندید. با حالی منقلب نزد مرشد آمد و شکایت کرد :" تو در مورد خدا هیچ نمی دانی . من اسب ها را به خدا سپردم، اما حالا می بینم که حیوان ها رفته اند ." مرشد گفت : " خدا می خواست که مراقب اسب ها باشد ، اما برای این کار به دست های تو احتیاج داشت که اسب ها را ببندد." بر گرفته از مکتوب - کوئیلو
هر روز صبح که روز رو شروع می کنیم ، خوبه فکر کنیم امروز خدا قراره با دست های ما چه کار کنه ؟ یتیمی رو شاد کنه ؟ به گرسنه ای غذا بده ؟جاهلی را آگاه کنه ؟ انسانی را به زندگی امیدوار کنه ؟ از حق کارگری در برابر کارفرما دفاع کنه ؟ برای عده ای کار آفرینی کنه ؟ تابلویی بکشد و حتی شاید با دست های ما نوشته ای بنویسه و بوسیله اون پیامی به بنده هاش برسونه ؟ سعی کنیم بهترین وسیله در دستان او باشیم .
-
۱۳ مهر ۹۸ ، ۲۳:۱۲ نکته ها و قصه ها ۰ نظر
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما
در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان
تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ
بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او
نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد:
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را
تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم
و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد
خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را
خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.
نتیجه اخلاقی داستان:
کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با
سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.
این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید.
درباره من
طبقه بندی موضوعی
- بزرگان ایران امروز (۱۲)
- بزرگان امروزجهان (۵)
- بزرگان ایران دیروز (۴)
- شرکتهای بزرگ دنیا (۴)
- نکته ها و قصه ها (۳۸)
- پیروزی و امید (۳)
- شرکتهای بزرگ ایران (۷)
- داستان عارفان دیروز و امروز (۳)
- موزه های خاص ایران (۶)
- خیرین بزرگ ایرانی (۱)
آخرين عناوين
آرشيو
- آبان ۱۳۹۸ (۲)
- مهر ۱۳۹۸ (۶۲)
- شهریور ۱۳۹۸ (۲۲)