-
۰۵ مهر ۹۸ ، ۲۳:۱۹ بزرگان ایران امروز ۰ نظر
متولد ۷ خرداد ۱۳۴۸ (۲۸ می ۱۹۶۹) در تهران است. پدر او، حسن خسروشاهی از کارآفرینان بهنامی است که کارخانههای تولیدی زیادی را در ایران تاسیس کرده است. دارا خسروشاهی که در سالهای ابتدایی تحصیل از ایران مهاجرت کرده است، اکنون به یکی از مشهورترین مدیرعاملان دنیای فناوری تبدیل شده و پس از ۱۲ سال فعالیت حرفهای در شرکت اکسپدیا، اخیرا پیشنهاد مدیرعاملی اوبر (uber) بزرگترین سرویس تاکسی اینترنتی جهان را دریافت کرده است.
والدین
حسن خسروشاهی و نزهت خسروشاهی، پدر و مادر دارا خسروشاهی هستند. حسن خسروشاهی تاجر نامدار ایرانی است که بسیاری از کارخانههای بزرگ ایرانی با نام او و خاندان خسروشاهی تاسیس شدهاند. حسن خسروشاهی مدارک دانشگاهی خود را در رشتههای اقتصاد و حقوق از دانشگاه تهران دریافت کرده است.
برندهای تولیپرس، تولیدارو، مینو، تیدی و غیره، تنها بخشی از کارخانجات و شرکتهایی هستند که حسن خسروشاهی در ایران تاسیس کرد. او در سال ۱۹۷۸ همراه با خانوادهاش از ایران مهاجرت کرد. تا سال ۱۹۸۱ خبری از این خانواده در دست نبود تا این که ردپای خسروشاهی بزرگ، در سال ۱۹۸۱ در ونکور کانادا پیدا شد.
او پس از نقل مکان کامل به کانادا، اولین فعالیتهای تجاری خود را با تاسیس شرکت Persis Holdings آغاز کرد و پس از مدتی، اولین شعبههای فروشگاههای معروف Future shop را در کانادا تاسیس کرد. این فروشگاههای زنجیرهای که به فروش تجهیزات الکترونیکی معروف هستند، در سال ۲۰۰۱ توسط best buy خریداری شدند. ثروت حسن خسروشاهی در سال ۲۰۱۲ حدود ۹۴۰ میلیون دلار برآورد شده است.
سالهای ابتدایی (زندگی در ایران و مهاجرت)
دارا خسروشاهی تا سن ۹ سالگی به همراه خانوادهاش در ایران اقامت داشته است. خانوادهی او در این سالها ۱۵ کارخانه را در ایران اداره میکردند. این کارخانهها در صنایع گوناگون از مواد غذایی گرفته تا دارو، لوازم آرایشی و بهداشتی و شویندهها فعال بودهاند. خسروشاهی سالهای زندگی در ایران را بسیار جذاب میداند و از آن سالها، محصول بهیادماندنی پودر لباسشویی "دریا" را بهیاد میآورد که برای رقابت با تاید در آن زمان تولید میشده است.
دارا خسروشاهی پس از شروع مبارزات انقلاب اسلامی در ایران، همراه با خانوادهاش کشور را ترک میکند. آنها ابتدا به شهر نیس رفته و سپس به نیویورک مهاجرت میکنند. او این سالها و تنشهای میان دولت آمریکا و ایران به یاد میآورد و از فوتبال، به عنوان پلی برای دوست شدن با آمریکاییها یاد میکند.
دوران نوجوانی خسروشاهی برای او آسان نبوده است. پدرش برای مدتی به ایران بازگشته و در طول ۴ سال اقامت پدر، مادرش مجبور بوده او و برادرانش را به تنهایی در غربت تربیت کند.
تحصیلات دانشگاهی
دارا خسروشاهی به پیشنهاد پدر که پزشکی را بهترین حرفه میدانسته، برای جراح شدن وارد دانشگاه میشود. او علاقهای به این رشته نداشت و بههمین خاطر پس از مدتی به مهندسی بیوالکتریک تغییر رشته داد. او مدرک کارشناسی خود را در سال ۱۹۹۱ از دانشگاه براون دریافت کرد.
ورود به دنیای کسب و کار
خسروشاهی پس از فارغالتحصیلی بین ادامه تحصیل و وارد شدن به دنیای کسب و کار باید یکی را انتخاب میکرد. او در تابستان پس از فارغالتحصیلی به عنوان کارآموز به شرکت Allen & Company رفت و آنجا با فعالیتهای سرمایهگذاری و بورس اوراق بهادار آشنا شد. فعالیت در این فضا او را به کار کردن تشویق میکند و دارا خسروشاهی تحصیلاتش را در مقطع کارشناسی به پایان میرساند.
مدیرعامل سابق اکسپدیا تا سال ۱۹۹۸ در Allen & Company مشغول به کار بود. او از سال ۱۹۹۵ معاون این شرکت سرمایهگذاری شد. سال ۱۹۹۸ بود که دارا خسورشاهی پس از فعالیتهای حرفهای در زمینهی سرمایهگذاری و بانکداری، با بری دیلر آشنا میشود. دیلر که استعداد بالای خسروشاهی در مدیریت و آنالیز مالی را میبیند، از او دعوت میکند که به شرکت InterActiveCorp بپیوندد. خسروشاهی در IAC سمت مدیر امور مالی را برعهده گرفت.
این هولدینگ بزرگ متشکل از معتبرترین برندهای رسانهای اینترنتی مانند HomeAdvisor, Vimeo, Dotdash (About.com), Dictionary.com, The Daily Beast, و Investopedia است. IAC در سال ۲۰۰۳ شرکت اکسپدیا را خریداری کرد و دارا خسروشاهی از سال ۲۰۰۵ به سمت مدیرعاملی این زیرمجموعهی جدید انتخاب شد.
فعالیت در اکسپدیا (Expedia)
زمانی که خسروشاهی به اکسپدیا پیوست، دوران اوج محبوبیت اینترنت و انبساط حباب سایتهای اینترنتی بود. او که در زمان کار در IAC این شرکت را زیر نظر داشت، پس از پیوستن به Expedia پیشرفتهای زیادی را تجربه کرد. خسروشاهی سالهای اولیهی مدیرعاملی در این شرکت را دشوار میداند و میگوید در ابتدا نمیتوانسته با فرهنگ کاری کنار بیاید. او از این سالها به عنوان زمانی که نقش پررنگی در تغییر رفتارهای مدیریتیاش داشته یاد میکند.
در طول دورانی که خسروشاهی مدیرعامل اکسپدیا بوده است، این شرکت مسافرتی فعالیت خود را به بیش از ۶۰ کشور جهان گسترش داد و با برندهایی مانند Hotels.com و Hotwire که سرویسهای آنلاین رزرواسیون هستند، توانست درآمد خود را به شکل قابل توجهی افزایش دهد.
البته موفقیت کنونی اکسپدیا به دور از چالش نبوده است. آنها در سالهای ابتدایی با بحران مالی مواجه شدند و اکنون نیز رقیب بزرگی به نام Airbnb تجارت آنها را تهدید میکند.
درآمد اکسپدیا در ۱۲ ماه اخیر به ۹ میلیارد دلار رسیده وطبق آمار، این شرکت رشد درآمدی ۲۶ درصدی داشته است. درآمد این شرکت در ابتدای کار خسروشاهی ۲.۱ میلیارد بوده که این مقدار رشد، نشان از موفقیت این مدیر ایرانی-آمریکایی دارد.
مدیرعاملی اوبر (Uber) و چالشهای پیش رو
خبری که امروز در مورد شرکت اوبر منتشر شد، بسیاری از فعالان دنیای فناوری و صنعت حمل و نقل را شوکه کرد. هیئت مدیره و سرمایهگذاران اوبر که بهدنبال مدیرعاملی جدید برای جایگزینی تراویس کالانیک، موسس اوبر و مدیرعامل فعلی بودند، بهیکباره خسروشاهی را که بین نامزدهای این پست قرار نداشت، معرفی کردند. ابته هنوز خبر پذیرفتن این پست از طرف خسروشاهی منتشر نشده؛ اما پیشبینی میشود او با وجود قراردادی که تا سال ۲۰۲۰ با اکسپدیا دارد، این شرکت را به مقصد بزرگترین تاکسی اینترنتی دنیا ترک کند.
اگر خسروشاهی پیشنهاد جدید را قبول کند، به عنوان رهبر یکی از باارزشترین استارتاپهای دنیای فناوری شناخته خواهد شد. سرمایهگذاران اوبر ارزش این شرکت را حدود ۶۰ میلیارد دلار عنوان کردهاند. البته این موقعیت جذاب، مشکلات و چالشهای زیادی را نیز برای خسروشاهی به همراه خواهد داشت. او باید فرمان این تاکسی اینترنتی را بار دیگر بهدست گرفته و پس از ماهها دعواهای حقوقی و مشکلات مدیریتی داخلی، آن را به جادهی موفقیت قبلی برگرداند.
خسروشاهی که اکثر عمر کاری خود را در واشنگتن گذرانده، در سیلیکون ولی آنچنان شناخته شده نیست. اگرچه هردوی این مکانها به عنوان قطبهای فناوری آمریکا شناخته میشوند، اما رقابتهایی نیز میان آنها وجود دارد.
خسروشاهی پس از قبول سمت مدیرعاملی اوبر، با مشکلاتی همچون دعواهای مدیرعامل قبلی با سرمایهگذار اصلی یعنی Benchmark، مشکلات قانونی خودروهای خودران اوبر و چالشهای مالی فراوان روبرو خواهد بود. بهطور قطع او پس از شروع دورهی کاری باید ابتدا فکری به حال وضعیت مالی نگرانگنندهی اوبر بکند و یک مدیر مالی حرفهای استخدام کند.
مدیرعامل سابق اکسپدیا، تجربهی زیادی در صنعت حمل و نقل ندارد. البته گفته میشود او یکی از سرمایهگذاران Convoy است که نوعی اوبر برای خودروهای سنگین محسوب میشود. به هر حال شروع کار خسروشاهی در اوبر آسان نخواهد بود و او مدتی را باید برای آشنایی با فرهنگ این شرکت بگذراند و احتمالا اقداماتی را برای اصلاح آن انجام دهد.
فعالیتهای دیگر
خسروشاهی در حال حاضر در هیئت میدیرهی نیویورک تایمز و Fanatics عضویت دارد. Fanatics استارتاپی در حوزهی فروش محصولات ورزشی است.
فعالیت خسروشاهی در نیویورک تایمز، روحیهای انتقادی همراه با فعالیتهای سیاسی پراکنده به او داده است. او از منتقدان جدی سیاستهای دونالد ترامپ است و در زمان ارائهی لایحهی محدودیت اتباع خارجی در آمریکا، اعتراضاتی جدی به آن داشت.
زندگی شخصی
دارا خسروشاهی در سال ۲۰۱۲ با سیدنی شاپیرو در لاسوگاس ازدواج کرده و در حال حاضر ۴ فرزند دارد. او دربارهی ازدواجش میگوید: «من در ۱۲/۱۲/۱۲ در لاسوگاس با همسرم ازدواج کردم. او در مراسم عروسی یک تیشرت ساده پوشیده بود. این نشان میدهد که من با چه همسری خوشحال و خوشبخت هستم.»
-
۰۵ مهر ۹۸ ، ۰۲:۵۵ داستان عارفان دیروز و امروز ۰ نظرآن سلطان ملت مصطفوی، آن برهان حجت نبوی، آن عامل صدیق، آن عالم تحقیق، آن میوه دل اولیا، آن گوشه جگر انبیا، آن ناقل علی، آن وارث نبی، آن عارف عاشق، ابومحمد جعفرصادق - رضی الله عنه.گفته بودیم که اگر ذکر انبیاء و صحابه و اهل بیت کنیم، یک کتاب جداگانه باید می باید. و این کتاب شرح حال این قوم خواهد بود. از مشایخ، که بعد از ایشان بوده اند.اما به سبب تبرک به صادق - رضی الله عنه - ابتدا کنیم، که او نیز بعد از ایشان بوده است. و چون از اهل بیت بیشتر سخن طریقت او گفته است، و روایت از وی بیش آمده، کلمه یی چند از آن حضرت بیارم، که ایشان همه یکی اند.چون ذکر او کرده آمد، ذکر همه بود نبینی که قومی که مذهب او دارند، مذهب دوازده امام دارند؟ یعنی یکی دوازده است و دوازده یکی.اگر تنها صفت او گویم، به زبان و عبارت من راست نیاید که در جمله علوم، و اشارات و عبارات بی تکلف به کمال بود، و قدوه جمله مشایخ بود، و اعتماد همه بر او بود، و مقتدای مطلق بود.و همه الهیان را شیخ بود، و همه محمدیان را امام بود. هم اهل ذوق را پیشرو بود و هم اهل عشق را پیشوا. هم عباد را مقدم بود و هم زهاد را مکرم.هم در تصنیف اسرار حقایق خطیر بود، هم در لطایف اسرار تنزیل و تفسیر بی نظیر، و از باقر -رضی الله عنه - بسی سخن نقل کرده است.و عجب می دارم از آن قوم که ایشان را خیال بندد (که اهل سنت و جماعت را با اهل بیت چیزی در راه است) که اهل سنت و جماعت اهل بیت اند به حقیقت.ومن آن نمی دانم که کسی در خیال باطل مانده است. آن می دانم که هر که به محمد -صلی الله علیه و علی آله و سلم - ایمان دارد و به فرزندان و یارانش ندارد، او به محمد - علیه الصلوة والسلام - ایمان ندارد.تا به حدی که امام اعظم شافعی - رحمة الله علیه - در دوستی اهل بیت تا به غایتی بوده است که به رفضش نسبت کردند و محبوس داشتند و او در این معنی شعری گفته و یک بیت این است: شعرلو کان رفضا حب آل محمدفلیشهد الثقلان انی رافضیعنی اگر دوستی آل محمد رفض است، گو: جمله جن و انس گواهی دهند به رفض من. اگر آل و اصحاب رسول دانستن، از اصول ایمان نیست، بسی فضول که به کار نمی باید، می دانی.اگر این نیز بدانی هیچ زیان ندارد. بل که انصاف آن است که چون پادشاه دنیا و آخرت محمد را می دانی، وزرای او (را) نیز به جای خود می باید شناخت و صحابه را به جای خود، و فرزندان او را به جای خود، تا سنی و پاک اعتقاد باشی.و با هیچ کس از نزدیکان پادشاه تعصب نکنی الا به حق، چنان که از امام ابوحنیفه - رحمة الله علیه - سؤال کردند: «از پیوستگان پیغمبر - علیه الصلوة والسلام - کدام فاضل تر؟».گفت: «از پیران، صدیق و فاروق، و از جوانان عثمان و علی، و از دختران فاطمه، و از زنان عایشه، رضی الله عنهم اجمعین ».نقل است که منصور خلیفه، شبی وزیر را گفت: برو و صادق را بیار، تا بکشیم » وزیر گفت: «او در گوشه یی نشسته است و عزلت گرفته، و به عبادت مشغول شده و دست از ملک کوتاه کرده، و امیرالمومنین را از وی رنجی نه. در آزار وی چه فایده بود؟».هرچند گفت، سودی نداشت. وزیر برفت. منصور غلامان را گفت: «چون صادق درآید و من کلاه از سر بردارم، شما او را بکشید» وزیر صادق را آورد.منصور در حال برجست و پیش صادق باز دوید و در صدرش بنشاند و به دو زانو پیش او بنشست. غلامان را عجب آمد. پس منصور گفت: «چه حاجت داری؟» گفت: «آن که مرا پیش خود نخوانی و به طاعت خدای - عز و جل - باز گذاری ».پس دستوری داد و به اعزازی تمام او را روانه کرد. و در حال لرزه بر منصور افتاد و سر در کشید و بی هوش شد، تا سه روز. و به روایتی تا سه نماز از وی فوت شد.چون باز آمد، وزیر پرسید که: «این چه حال بود؟» گفت: «چون صادق از در درآمد، اژدهایی دیدم که لبی به زیر صفه نهاد، و لبی بر زبر. و مرا گفت: اگر او را بیازاری، تو را با این صفه فرو برم. و من از بیم آن اژدها ندانستم که چه می گویم و از او عذر خواستم و بی هوش شدم.»نقل است که یکبار داود طایی پیش صادق آمد و گفت: «ای پسر رسول خدا! مرا پندی ده، که دلم سیاه شده است.» گفت: «یا باسلیمان! تو زاهد زمانه ای. تو را به بند من چه حاجت؟».گفت: «ای فرزند پیغمبر! شما را بر همه خلایق فضل است و پند دادن همه بر تو واجب » گفت: «یا باسلیمان! من از آن می ترسم که به قیامت، جد من دست در من زند که: چرا حق متابعت من نگذاردی؟ این کار به نسبت صحیح و نسب قوی نیست. این کار به معامله یی است که شایسته حضرت حق افتد».داود بگریست و گفت: «بار خدایا! آنکه معجون طینت او از آب نبوت است، جدش رسول است و مادرش بتول، بدین حیرانی است. داود که باشد که به معامله خود معجب شود؟».نقل است که با موالی خود روزی نشسته بود. ایشان را گفت: «بیایید تا بیعت کنیم و عهد بندیم که هر که از میان ما در قیامت رستگاری یابد، همه را شفاعت کند».ایشان گفتند: «یابن رسول الله! تو را به شفاعت ما چه حاجت؟ که جد تو شفیع جمله خلایق است ». صادق گفت: «من بدین افعال خود شرم دارم که به قیامت در روی جد خود نگرم ».نقل است که جعفر صادق مدتی خلوت گرفت و بیرون نیامد. سفیان ثوری به درخانه وی آمد و گفت: «مردمان از فواید انفاس تو محروم اند. چرا عزلت گرفته ای؟». صادق جواب داد که: «اکنون روی چنین دارد، فسد الزمان و تغیرالاخوان ». و این دو بیت را بخواند:شعر:ذهب الوفاء ذهاب امس الذاهبوالناس بین مخایل و مآربیفشون بینهم المودة والوفاو قلوبهم محشوة بعقاربنقل است که صادق را دیدند که خزی گرانمایه پوشیده. گفتند: «یابن رسول الله لیس هذا من زی اهل بیتک ». دست آن کس بگرفت و در آستین کشید. پلاسی پوشیده بود که دست را خلیده می کرد. و گفت: «هذا للخلق، و ذاک للحق ».نقل است که صادق را گفتند: «همه هنرها داری: زهادت و کرم باطن، و قرة العین خاندانی، ولیکن بس متکبری ». گفت: «من متکبر نیم. لکن کبر کبریایی است. که من چون از سر کبر خود برخاستم، کبریائی او بیامد و به جای کبر من بنشست. به کبر خود، کبر نشاید کرد، اما به کبریایی او کبر شاید کرد.»نقل است که صادق از ابو حنیفه پرسید که: «عاقل کی است؟». گفت: «آنکه تمییز کند میان خیر و شر». صادق گفت: «بهایم نیز تمییز توانند کرد، میان آن که او را بزنند یا او را علف دهند».ابوحنیفه گفت: «به نزدیک تو عاقل کی است؟». گفت: «آن که تمییز کند میان دو خیر و دو شر. تا از دو خیر، خیرالخیرین اختیار کند و از دو شر، خیرالشرین برگزیند».نقل است که همیانی زر از کسی برده بودند. آن کس در صادق آویخت که: «تو برده ای ». - و او را نشناخت - صادق گفت: «چند بود؟». گفت: «هزار دینار».او را به خانه برد و هزار دینار به وی داد. بعد از آن، آن مرد زر خود بازیافت و زر صادق باز پس آورد و گفت: «غلط کرده بودم ». صادق گفت: «ما هر چه دادیم باز نگیریم ». بعد از آن، از کسی پرسید که: «او کی است؟». گفتند: «جعفر صادق ». آن مرد خجل بازگردید.نقل است که روزی تنها در راهی می رفت و «الله، الله ». می گفت. سوخته یی بر عقب او می رفت و «الله، الله » می گفت. صادق گفت: «الله! جبه ندارم، الله جامه ندارم ».در حال دستی جامه حاضر شد و امام جعفر درپوشید. آن سوخته پیش رفت و گفت: «ای خواجه! در الله گفتن با تو شریک بودم. آن کهنه خود به من ده ». صادق را خوش آمد و آن کهنه به وی داد.نقل است که یکی پیش صادق آمد و گفت: «خدای را به من نمای ». گفت: «آخر نشنیده ای که موسی را گفتند: لن ترانی؟».گفت: «آری. اما این ملت محمد است که یکی فریاد می کند که، رأی قلبی ربی: دیگری نعره می زند که: لم اعبد ربا لم اره ». صادق گفت: «او را ببندید و در دجله اندازید».او را ببستند و در دجله انداختند. آب او را فروبرد. باز برانداخت. گفت: «یابن رسول الله الغیاث، الغیاث ». صادق گفت: «ای آب! فرو برش ».همچنین فرو می برد و بر می آورد، چندین کرت. چون امید از خلایق به یکبارگی منقطع گردانید، این نوبت گفت: «یا الهی! الغیاث، الغیاث ».صادق گفت: «او را برآرید». برآوردند و ساعتی بگذاشتند تا باز قرار آمد. پس گفتند: «خدای را دیدی؟». و گفت: «تا دست در غیری می زدم، در حجاب می بودم. چون به کلی پناه بدو بردم و مضطر شدم، روزنه یی در درون دلم گشاده شد. آنجا فرونگرستم. آنچه می جستم بدیدم و تا اضطرار نبود آن نبود، که امن یجیب المضطر اذا دعاه ».صادق گفت: «تا صادق می گفتی، کاذب بودی. اکنون روزنه را نگاه دار که جهان خدای - عز و جل - بدآنجا فروست ». و هر که گوید خدای - عز وجل - بر چیزست، یا در چیزست و از چیزست او کافر بود».و گفت: «هرآن معصیت که اول آن ترس بود و آخر آن عذر، بنده را به حق رساند و هر آن طاعت که اول آن امن بود و آخر آن عجب، بنده را از حق - تعالی - دور گرداند. مطیع با عجب و عاصی است با عذر، مطیع.و از وی پرسیدند که «درویش صابر فاضل تر یا توانگر شاکر؟». گفت: «درویش صابر، که توانگر را دل به کیسه بود و درویش (را) با خدا».و گفت: «عبادت جز به توبه راست نیاید، که حق - تعالی - توبت مقدم گردانید برعبادت. کما قال: التائبون العابدون ». و گفت: «ذکر توبه، در وقت ذکر حق - تعالی - غافل ماندن است از ذکر. و خدای - تعالی - (را) یاد کردن به حقیقت، آن بود که فراموش کند در جنب خدای، جمله اشیاء را. به جهت آنکه خدای - تعالی - او را عوض بود از جمله اشیاء».و گفت: «در معنی این آیت که: یختص برحمته من یشاء - خاص گردانم به رحمت خویش هر که را خواهم - واسطه و علل و اسباب از میان برداشته است. تا بدانید که عطاء محض است ».و گفت: «مومن آن است که ایستاده است با نفس خویش و عارف آن است که ایستاده است با خداوند خویش ». و گفت: «هر که مجاهده کند با نفس برای نفس، برسد به کرامات. و هر که مجاهده کند با نفس برای خداوند، برسد به خداوند». و گفت: «الهام از اوصاف مقبولان است و استدلال ساختن که بی الهام بود، از علامت راندگان است ».و گفت: «مکر خدای - عز وجل - در بنده نهان تر است از رفتن مورچه، در سنگ سیاه، به شب تاریک ». و گفت: «عشق، جنون الهی است. نه مذموم است نه محمود». و گفت: «سر معاینه مرا آن گاه مسلم شد، که رقم دیوانگی بر من کشیدند». و گفت: «از نیکبختی مرد است، که خصم او خردمند است ».و گفت: «از صحبت پنج کس حذر کنید: یکی از دروغگوی، که همیشه با وی در غرور باشی. دوم از احمق که آن وقت که سود تو خواهد، زیان تو بود و نداند. سیوم بخیل، که بهترین وقتی از تو ببرد. چهارم بددل، که در وقت حاجت تو را ضایع کند. پنجم فاسق که تو را به یک لقمه بفروشد. و به کمتر لقمه یی طمع کند».گفت: «حق -تعالی - را در دنیا بهشتی است و دوزخی: بهشت عافیت است و دوزخ بلاست. عافیت آن است که کارخود به خدای - عز وجل - باز گذاری.(دوزخ آن است که کار خدای با نفس خویش گذاری »).گفت: «من لم یکن له سر، فهو مضر». گفت: «اگر صحبت اعدا، مضر بودی اولیا را، به آسیه ضرر بودی از فرعون. و اگر صحبت اولیا، نافع بودی اعدا را، منفعتی بودی زن نوح و لوط را. ولکن بیش از قبضی و بسطی نبود». و سخن او بسیار است. تأسیس را، کلمه یی چند گفتیم و ختم کردیم.
-
۰۵ مهر ۹۸ ، ۰۲:۴۰ نکته ها و قصه ها ۰ نظر
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه.
پیرمرد غمگین شد، گفت: عجله دارم و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.
"زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!"
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.
پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است...!
-
۰۴ مهر ۹۸ ، ۲۲:۵۷ نکته ها و قصه ها ۰ نظر
روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد.
پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود.
او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: "ای مرد کجا می روی؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
گرگ گفت : "میشود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناک می شوم؟"
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می کردند.
یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت : "ای مرد کجا می روی ؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
کشاورز گفت : "می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیکند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است ؟"
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ.
شاه آن شهر او را خواست و پرسید : "ای مرد به کجا می روی ؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
شاه گفت : " آیا می شود از او بپرسی که چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟"
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها را با وی در میان گذاشت و گفت : "از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!"
و مرد با بختی بیدار باز گشت...
به شاه شهر نظامیان گفت : "تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یک رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شرکت نمی کنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یک زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد.
و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی که در جنگ ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد."
شاه اندیشید و سپس گفت : "حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم."
مرد خنده ای کرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!"
و رفت...
به دهقان گفت : "وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست."
کشاورز گفت: "پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می باشد."
مرد خنده ای کرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!"
و رفت...
سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: "سردردهای تو از یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!"
شما اگر جای گرگ بودید چکار می کردید ؟
بله. درست است! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می کردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد. -
۰۴ مهر ۹۸ ، ۲۱:۳۱ نکته ها و قصه ها ۰ نظر
در سال 1974 مجله "گاید پست" گزارش مردی را نوشت که برای کوهپیمایی به کوهستان رفته بود
ناگهان برف و کولاک او را غافلگیر کرد و در نتیجه راهش را گم کرد.
از آنجا که برای چنین شرایطی پوشاک مناسبی همراه نداشت، میدانست که هرچه سریعتر باید پناهگاهی بیابد، در غیر اینصورت یخ میزند و میمیرد.
علیرغم تلاشهایش دستها و پاهایش بر اثر سرما کرخت شدند. میدانست وقت زیادی ندارد.
در همین موقع پایش به کسی خورد که یخ زده بود و در شرف مرگ بود.
او میبایست تصمیم خود را میگرفت. دستکشهای خیس خود را در آورد، کنار مرد یخزده زانو زد و دستها و پاهای او را ماساژ داد.
مرد یخزده جان گرفت و تکان خورد و آنها به اتفاق هم به جستجوی کمک به دیگری، در واقع به خودشان کمک میکردند.
کرختی با ماساژ دادن دیگری از بین میرفت ؟ما انسانها در واقع با کمک کردن به دیگران به خود کمک میکنیم.
خیلی وقتها همدلی با دیگران حتی میتواند از بار دلهای خودمان کم کند.به محض اینکه کاری در جهت منافع کسی انجام میدهید نه تنها او به شما فکر میکند، بلکه خداوند نیز به شما فکر میکند.
-
۰۴ مهر ۹۸ ، ۲۱:۲۵ بزرگان ایران امروز ۱ نظر
حسین ثابت، فرزند اسماعیل متولد 1313 شهر مشهد است. در سال 1354 برای ادامه تحصیل به آلمان رفته و در رشته مهندسی برق از دانشگاه برلین فارغالتحصیل شده است.ثابت پس از فارغالتحصیلی از دانشگاه، مدتی را به عنوان دبیر در مدارس آلمان به تدریس میپردازد. وی با سرمایهگذاری در مراکز گردشگری و توریستی در جهان هتلداری، چهرهای موفق از خود نشان دادهاست.وی از معدود ایرانیانی است که توانسته خود را در میان هتلداران جهان مطرح کند. ثابت دارای بیش از 5000 تخت در جزایر قناری اسپانیا و چندین هتل و پارک مدرن در ایران است. او در مشهد درس خوانده و نهج البلاغه را خوب میشناسد. از قرآن نمونه میدهد و به شش زبان زنده دنیا حرف میزند.
او خود را یک ایرانی مسلمان میداند که به ذره ذره این خاک عشق میورزد.
اتاقش جمع و جور است و مانند هتل بزرگ داریوش روح ایرانی به وسیله، نقش برجستهها و تصاویر هخامنشی موج میزند. حسین ثابت شعر میخواند. از عرفان میگوید و از ایران.حسین ثابت ابتدا اقدام به ساخت هتل بزرگ داریوش نمود. این هتل مجللترین هتل کشور محسوب میشود.
وی پس از آن اقدام به ساخت پارک دلفینها و پارک شیرها و چندین پروژه تفریحی دیگر در کیش نمود. پس از مدت یکسال از فعالیت پروژههایش تصمیم گرفت تنها هتلدار کیش شود و اقدام به خرید 6 هتل آماده دیگر کرد. قیمتهای تقریبی هر هتل 80-90 میلیارد ریال به بالا است، ولی برخی هتلداران زیر بار این کار نرفته و وی نتوانست به این آرزوی خود برسد.
حسین ثابت در این زمان موفق شد چند هتل نیز در جزایر قناری اسپانیا تاسیس کند و هم اکنون نیز بزرگترین شرکت هتلداری اسپانیا را صاحب است و خود وی نیز در یکی از دو جزیره اختصاصی خود در اسپانیا زندگی میکند. در هفتهای که گذشت، خبر برنده شدن ثابت در مزایده فروش، هتل لاله تهران نیز منتشر شد.
آقای ثابت هتل داریوش با این همه مجسمه، نقش برجسته و تصاویر بزرگ و کوچک، تخت جمشید کوچک و مدرنی است در دل آبهای خلیج فارس. در این هتل دو مورد مد نظر بوده، یکی مساله اقتصاد و دیگری مطرح کردن فرهنگ و هنر ایرانی.من با اقتصادش کاری ندارم اما قسمت دوم را نمیدانم که "ثابت" در مطرح کردن هویت ایرانی، سیاسی کار است یا عاشق؟
همانطور که خودتان گفتید ساختن هتل دو وجه دارد. یکی سرمایه گذاری و بازدهی آن و دیگری هویت بخشی به یک فرهنگ است. فرهنگ ایرانی.
ثابت عاشق ایران است یا دیدگاه سیاسی دارد. که البته هر دو به یک سرچشمه بر میگردد. جنبه سیاسی و عشقی به یک فرهنگ؟
(ثابت، دفترچه راهنمای هتل داریوش که عکسی از 21 سالگیاش در تخت جمشید در صفحه اول آن چاپ شده را نشان میدهد و شعری میخواند). عشق، ناممکن را ممکن میسازد. من در 21 سالگی گفتم روزی تخت جمشید را میسازم. امروز آن را در قالب یک هتل ساختهام که یک مقام عالیرتبه اسپانیا میآید و مقابل آن فرهنگ زانو میزند و آن را ستایش میکند.
شما که در خارج ایران آدم موفقی هستند چرا پس از موفقیت به ایران توجه کردید؟
هشت سال جنگ را ما نبودیم. جوانان ما جنگیدند و نگذاشتند حتی یک سانتی متر از مملکت از دست برود. ما چه کار کردیم؟ من امروز آمدهام برای خدمت به ایران، به فرهنگ ایرانی، به فرهنگ اسلامی. انتظاری هم ندارم. نمیخواهم حتی یک دسته گل برای من بیاورید.
من میخواهم همانطور که جوانان، ایران را نگاه داشتند من هویت ایران را به جهان بشناسانم.
من کلکسیونی شامل 30000 پروانه که برخی از آنها نسلشان منقرض شده برای ایران خریدهام که میدانم تا سیصد سال دیگر هم سرمایه اولیهاش بر نمیگردد، اما این پروانهها در یک موزه میتواند انگیزهای باشد برای جلب توریست. من حاضرم این مجموعه بینظیر را به ایران تقدیم کنم اما در جایی که با این رنگها، دانش، نوع زندگی و ارزش آنها هماهنگی داشته باشد.
میخواستم بپرسم آیا شما تنها از طریق هتل و هتلداری میخواهید به هویت بخشی و گسترس آن بپردازید یا برنامههای دیگری هم دارید؟
نه. فقط به هتل و هتلداری فکر نمیکنم. شما میبینید که در کیش کنار 7 هتل مطرح و مدرن پارک دلفینها را ساختهام. پارکی با وسعت 640000 متر مربع که برای اولین بار در خاورمیانه ساخته شده با مجموعهای از پرندگان و گیاهان نایاب دنیا و نمایش دلفینهایی که مربیان ایرانی دارند؛ یا در همین رابطه برای نمایش هزاران پرنده از گونههای مختلف بزرگترین قفس دنیا را به ابعاد (550 * 400 متر) مطابق با محیط زیست طبیعی زندگیاشان ساختهایم. این مجموعه دیدنی از طرف دیگر 2 تا 3 درجه دمای جزیره را پایین آوردهاست.
آقای ثابت من بر میگردم روی هویت ایرانی که شما بیشتر به آن پرداختهاید و آن فرهنگ و هنر قبل از اسلام است. برای بعد از اسلام چه کار کردید؟
اسلام یک دین برتر است. من نهج البلاغه را حفظ هستم. نهج البلاغه دنیایی از ادب، فلسفه و ترتیب است. قرآن که جهانی دیگر دارد. ایران قبلا فرهنگ و هنر خودش را داشته و بعد اسلام را پذیزفته چون به فرامین و مقررات آن نیازمند بودهاست.
حضرت محمد (ص) هم انسانی والا بوده که خداوند بر اساس تواناییهایش او را به پیامبری برگزید. او به امر اقتصاد در کنار تعالیم دینی توجه داشت و حج توانست از همان آغاز تا امروز وضعیت مادی و اقتصادی مکه و در نتیجه عربستان را بهبود بخشد.
اما ما در ایران تفکر اسلامی را مثلا در مورد زیارت امام رضا (ع) انجام ندادیم. اسلام از اشخاصی دعوت میکند که به حج بیایند که استطاعت مادی داشته باشند و در نتیجه پول خرج کنند. در حالی که ما زیارت امام رضا را حج فقرا مینامیم و رویش تبلیغ میکنیم.
چرا شما که مشهدی هستید برنامههایی برای مشهد ندارید؟
داشتم و دارم. از سالهای گذشته سعی داشتم کار بزرگی در مشهد انجام دهم. اما برنامههایم بنا به دلایلی مورد تصویب قرار نگرفت. امروز هم برای فردوسی برنامه دارم. همین امروز با یک آلمانی معدن شناس قرار ملاقات دارم تا بزرگترین سنگ را به مشهد حمل کنیم، برای ساختن مجسمه فردوسی، کسی که زبان و هویت ایرانی را زنده نگاه داشت. امیدوارم بتوانم برنامههایم را برای فردوسی به پایان برسانم و مسئولین در این امر کمک کنند.
میانه شما با روزنامه نگاران چگونه است؟
من 700 صفحه خاطره دارم. در آلمان که درس میخواندم برای گذران زندگی روزنامه میفروختم ولی بعد همان روزنامه را خریدم. از روزنامه نگاری اطلاعی نداشتم. منتقدان من این را مطرح کردند. من بهترین مفسران وخبرههای هر بخشی را دور هم جمع کردم و از آنها آموختم و تجربه کسب کردم. اعتقاد دارم تجربه از علم و ثروت بالاتر است.گردشگری و هتلداری در کیش با سرمایهگذاری شما در این جزیره متحول شد و سالها رونق خوبی پیدا کرد؛ آنجا چند هتل دیگر را هم خریدید، ولی چند سال پیش بهیکباره تمام اموالتان در کیش را واگذار و آنجا را ترک کردید. لطفا توضیح دهید که ماجرا چه بود؟
درباره این موضوع تابهحال حرفی نزدهام و ترجیح میدهم سکوت کنم. همینقدر بگویم که احساس خطر کردم! پول زیادی از دستم رفت و مسائل مالی از من پنهان شده بود. بنابراین درباره کل سرمایهام احساس خطر کردم. البته ثروت اصلی من در سرم قرار دارد، جایی که تجربه ٣۵سال هتلداری جا گرفته است و هیچ کس نمیتواند آن را از من بگیرد.
بعداز اینکه از کیش به مشهد آمدید، صحبت بود که تصمیم دارید در منطقه توس و مجاورت آرامگاه فردوسی سرمایهگذاری کنید؛ به ظاهر تلاشهایی هم کردید، ولی به نتیجه نرسیده است.
زمانیکه با دست پر به مشهد آمدم تا کارم را شروع کنم، شهردار وقت (سیدصولت مرتضوی) هیچ تمایلی به حضور من نشان نداد. ایشان یا نمیتوانست یا نمیخواست زمینه سرمایهگذاری را برایم فراهم کند. چندسال پیگیری کردم و نتیجه نگرفتم. بااینکه دیدم اجازه نمیدهند، ناامید نشدم و سعی کردم هرکاری میتوانم بهصورت داوطلبانه برای این منطقه انجام دهم. تاکنون بیشاز ١٢میلیاردتومان هزینه کردهام و برای بازگشت آن از کسی، چیزی نخواستهام. ترمیم دیوارهها، کاشت ٣٠هزار درخت کاج، نصب مجسمه فردوسی در ابتدای بولوار توس، ساخت مسجد و... از هزینههایی بوده که با میل شخصی انجام دادهام. الان هم اعلام کردهام که حاضرم ۵٠میلیاردتومان برای احیا و توسعه منطقه توس سرمایهگذاری کنم و بدون درخواست مابهازای آن، درآمدهایش را دراختیار دولت بگذارم.
به این پیشنهاد جواب مشخصی داده شده است؟
هنوز نه، ولی من مشهد را رها نمیکنم، چون از روی فردوسی خجالت میکشم. ١٠سال است میدوم برای اینکه اجازه بدهند در آن منطقه کار کنم. وضعیت خانههای توس در شأن جایگاه فردوسی نیست. پیشنهاد کردم حاضرم برای همه ساکنان آن منطقه در جای دیگری منزل بسازم و تحویلشان بدهم تا بتوانیم اراضی توس را به باغ و فضای سبز تبدیل کنیم. ناراحتم که این چندسال تصمیمگیری درباره این موضوعات دست کسانی بوده که فقط بلدند با آن مثل توپ بازی کنند! خاطرم هست در روزی که مراسم معارفه شهردار جدید و تکریم آقای مرتضوی برگزار شد، ایشان بهخاطر احداث دو مدرسه و برخی امور نیکوکارانه از من تشکر کرد. در پاسخ گفتم: اما هرجا که خواستم سرمایهگذاری کنم، شما پیش پایم سنگاندازی کردید.
هنوز هم در شهرداری کسی هست که دوست داشته باشد دست و پایتان را بشکند؟
الان نه اصلا. با شهردار جدید دیداری داشتم و ایشان از من دعوت کرد برای توسعه مشهد و حل مشکلات با شهرداری همراهی کنم. آقای تقیزاده را فرد باتجربه و متخصصی دیدم و به او گفتم بدون هیچ چشمداشتی، هرکمکی بتوانم انجام دهم، دریغ نمیکنم. درواقع او بود که مرا در مشهد نگه داشت و بعداز دیدار با ایشان دوباره انگیزه گرفتم تا کارم را ادامه دهم.
در مشهد، افرادی از سرمایهگذاری در گردشگری و احداث مجتمعهای تجاری و تفریحی نگراناند و معتقدند اینگونه مراکز باعث تبدیلشدن این شهر زیارتی به منطقهای گردشگری با مدل غربی و ازبینرفتن هویت مذهبی آن میشود. طبعا یکی از مخاطبان این صحبت شما هستید؛ آیا پاسخی دارید؟
با این دوستان موافق نیستم. سالی ٢۵میلیون گردشگر به این شهر سفر میکند؛ یعنی بهصورت میانگین روزی ٧٠هزار نفر. اینان بهجز زیارت حرم مطهر به خرید و گردش هم نیاز دارند و باید امکانات آن مهیا باشد. شادمانی در جامعه باعث امید میشود و چنین سرمایهگذاریهایی، زمینه شادی را در جامعه فراهم میکند. کسانی هم که اهل زیارت و معنویت هستند دوست دارند اوقاتشان را با گردش و تفریح سپری کنند. این چه مشکلی دارد؟! باید با حفظ ارزشهای فرهنگی خودمان در این شهر جذابیتهای گردشگری ایجاد کنیم تا شیعیان از سرتاسر جهان به مشهد سفر کنند و بیشتر با ایران و تاریخچه و فرهنگش آشنا شوند. حتی وقتی غیرمسلمانان فرهنگ و سابقه تاریخی ایران را بشناسند، برایمان احترام بیشتری قائل خواهند شد و شناخت بهتر، احترام بیشتری به همراه میآورد.
موضوع دیگری که میخواهیم نظر شما را درباره آن بدانیم، ماجرای پدیده است. چرا این شرکت و پروژههایش به چنین سرنوشتی دچار شد؟
به نظر من در آن پروژه اشکالات مهمی وجود داشت. بارها برای پهلوان پیغام فرستادم و تذکر دادم که وقتی پیرزنی تمام سرمایه زندگیاش را که میشود مثلا ١٠میلیونتومان، آورده و به تو داده است، باید بتوانی از آن حفاظت کنی؛ این حقالناس است. البته او میگفت هدفش کمک به همین مردم است و مردم با سهام پدیده ثروت کسب میکنند.
اما حتما قبول دارید که مشکل پدیده با آن همه سهامدار باید حل شود. راهکار پیشنهادی شما چیست؟
اولا باید سهامداران ضعیف را درنظر گرفت و سهم آنها را خرید. شاید با ١٠٠میلیاردتومان کل سهامهای کوچک و خرد را بتوان خرید تا مشکل صدها خانواده که ازنظر اقتصادی ضعیف هستند و همه سرمایه خود را در این پروژه گذاشتهاند، حل شود. بعد میماند سهامداران عمده که باید از میان خودشان یا از بیرون، کسی را که تجربه و قدرت دارد، برای فعالکردن و راهاندازی مجدد پروژه دعوت کنند. اگر پروژه بتواند کار عمرانی خود را با قدرت ادامه دهد، پدیده میتواند نجات پیدا کند.
اگر از خود شما دعوت شود، میپذیرید برای سرمایهگذاری و راهاندازی این پروژه کاری کنید؟
اگر فرصتش را پیدا کنم، بله. کارهای ناتمامی در اسپانیا دارم که ابتدا باید آنها جمعوجور شود و بعد از آن شاید بتوانم کمک کنم.
برای سؤال آخر، بهعنوان یک سرمایهگذار، روند خصوصیسازی در ایران را چگونه میبینید و آیا تاکنون برای خرید یکی از مراکزی که در فرایند خصوصیسازی عرضه شده است، اقدام کردهاید؟
اول باید بگویم به نظرم سخنان رهبری درباره اقتصاد مقاومتی و اصل۴۴ را باید با طلا نوشت.
اگر به این سیاستها عمل میشد، بسیاری از مشکلات دربرابر سرمایهگذاری در ایران وجود نداشت. بله، پیشنهادهایی دادهام، ولی با این وضع اجرایی نمیشود. در یک نمونه، سازمان تأمین اجتماعی دارای هتلهای ٧٠میلیاردتومانی است. مگر طبق اصل۴۴ قرار نیست اینها به مردم واگذار شود؟ اصلا خصوصیسازی بهمعنای واقعی آن شکل نگرفته است. برای مثال، استاندارد قیمتگذاری در اروپا مشخص است.
درآمد سالیانه یک مرکز را محاسبه میکنند و میگویند قیمت آن برابر با ١٠سال درآمدش است. اما در ایران مبنای قیمتگذاری در خصوصیسازیها معلوم نیست. واحدی را که ١٢میلیارد در سال درآمد دارد، به قیمت ۴٠٠میلیارد تومان عرضه میکنند و میگویند بیا بخر! یعنی خریدار آن، ۵٠سال باید کار کند تا سرمایهاش برگردد. خب معلوم است کسی نمیتواند چنین سرمایهگذاریای انجام دهد و واگذاری آن به اسم خصوصیسازی یک شرکت شبهدولتی صورت میگیرد. به این دلیل است که شما ١٢سال بعد از اجرای اصل۴۴ قانون اساسی نمیتوانید یک خصوصیسازی واقعی در ایران را مثال بزنید
-
۰۳ مهر ۹۸ ، ۰۰:۱۱ شرکتهای بزرگ ایران ۰ نظر
گروه صنعتی مینو با همت والای زنده یاد علی خسروشاهی در سال ۱۳۳۸، با تاسیس شرکت سهامی خاص خوراک ایران شکل گرفت. علی خسروشاهی در پاییز همین سال توانست پس از جلب رضایت شرکت هنکل آلمان، نمایندگی توزیع «تاید» را بگیرد و انحصار بازار پودر رختشویی ایران را از آن خود کند. پس از این، خسروشاهی توانست توجه و موافقت شرکت بوتس برای گرفتن لیسانس این شرکت را به گروه صنعتی مینو جلب کند.
شروع فعالیت
شمار کارگرهای این کارخانه که شرکت "پارس" نام گرفتهبود، در ابتدا بیشتر از ۱۵ نفر نبود و این کارخانه، تولید مواد غذایی را با تولید آبنبات و تاقی شروع کرد. همزمان با به راه افتادن کارگاه آب نبات سازی، شرکت مینو به دنبال راه اندازی قسمت داروسازی نیز بود و قرار شد داروهای بوتس را در ایران تحت لیسانس بسازند. «تافی» اولین محصول مینو بود که با نام «تافی کره ای سه ستاره» تولید شد
بهره برداری کارخانه
کارهای ساختمان سازی شروع وسال 1341 شمسی کار تمام شد و کارخانه به بهره برداری رسید.
ورود اولین ویفر به بازار مینو توسط شرکت مینو
اواخر شهریور سال ۱۳۴۱ برای اولین بار ویفر به بازار ایران توسط شرکت مینو عرضه شد. دهه ۱۳۴۰ دهه طلایی شرکت صنعتی مینو بود طوری که این شرکت با توسعه کارگاهها، زمینهای جدیدی خریداری کرد و کارخانجات مینو با سیاست عدم تمرکز صنایع در تهران در دهههای ۴۰ و ۵۰ شمسی، زمین مناسبی با وسعت کافی در خرمدره از توابع شهرستان زنجان خریداری کرد.
1344/ عرضه آدامس
عرضه آدامس بادکنکی به بازار و بعد از آن تولید "آدامس شیک"، تاسیس واحدهای تولید بیسکویت و شکلات. تولید شکلات با برند مینو- تولید دو محصول به نام های کیت کت و اسمارتیز تحت لیسانس شرکت راونتری مکینتاش انگلستان، شرکت مینو توانست مقام اول را از نظر تولید و فروش شکلات در ایران کسب کند.
1340 / راه اندازی کارگاه پفک
راه اندازی کارگاه "پفک": علی خسروشاهی در سفرهایش به خارج از کشور مرتب در نمایشگاه ها و مغازه ها نمونه ی اجناس مختلف را جمع آوری می کرد و می چشید. در یکی از این امتحانات به محصولی برخورد که بعدا در ایران با نام پفک نمکی به بازار عرضه شد.جنسی که علی خسروشاهی به آن برخورده بود محصول شرکت آمریکایی بیاتریس فودز بود. حسن خسروشاهی در خصوص نام گذاری این محصول می گوید: در دوران کودکی با مادرم به قنادی مینا در ابتدای خیابان نادری می رفتیم. آن ها یک شیرینی داشتند به نام پفک که خیلی مورد علاقه من بود. محصولی که قرار بود تولید شود خیلی پف داشت و چون محصول شوری بود، من تصمیم گرفتم که اسم آن را پفک نمکی بگذارم و با عجله ی زیاد این اسم را ثبت کردم. در همین سال کارگاه بیسکوئیت سازی نیز راه اندازی شد.
1348/ تاسیس شرکت صادراتی پرسوئیس
تاسیس شرکت صادراتی پرسوئیس، به عنوان متولی صادرات محصولات گروه صنعتی مینو، که از آن زمان تاکنون مسئولیت صادرات محصولات گروه شرکت های صنعتی مینو را برعهده داشت است.
1352/ خرید زمین خرمدره
در سال ۱۳۵۲ گسترش گروه صنعتی مینو در دستور کار قرار گرفت و به همین منظور زمین فعلی شرکت صنعتی مینو خرمدره خریداری شد. این زمین با هدف احداث یک شهرک بزرگ کارخانه ای خریداری و با ایجاد ساختمان مسکونی آپارتمانی برای مهندسان و کارکنان بستری برای جذب و هدایت متخصصین این صنعت به این مکان که تا آن زمان یک دهکده ی کوچک بود فراهم شد. این ده کوچک، به مرور زمان به خاطر وجود شرکت مینو به یک شهرستان تبدیل شده است.
* این کارخانه در سال ۱۳۵۴ به بهرهبرداری رسید. اولین دستگاه هایی که از تهران به خرمدره انتقال داده شد دستگاه های پفک نمکی بود و بدین ترتیب تولید در مینو خرمدره با محصول محبوب پفک نمکی آغاز شد. و پس از آن تولید آب نبات و تافی شروع شد1355/ راه اندازی خطوط تولید بیسکوئیت خرمدره
خطوط تولید بیسکوئیت خرمدره راه اندازی شد که از بزرگترین خطوط تولید بیسکویت در دنیا بود. و بعد از آن کیک اسفنجی پم پم تولید شد. در سال ۱۳۵۵ کارخانه ۲۰۰۰ نفر پرسنل داشت.
1358
در این سال کارخانه ی خرمدره در حقیقت به شکل یک پارک صنعتی درآمده بود که منطقه مسکونی و سایر امکانات زندگی را در اختیار کارگران و کارمندان خود گذاشته بودو به توسعه ی منطقه کمک بسیاری کرده بود.
1359
در این سال بر اساس سیاست های وقت، گروه صنعتی مینو به دولت واگذار شد و از آن پس اداره ی شرکت به سازمان دولتی صنایع ملی ایران واگذار شد.
1373
تلاشهای مستمر سید آزادگان مرحوم حاج آقا ابوترابی، طی تفاهم نامه ای در سال ۱۳۷۳ مجموعه مینو (تولیدکننده مواد غذایی، دارو، لوازم آرایشی و بهداشتی) به شرکت اقتصادی و خودکفایی آزادگان واگذار گردید که منجر به احیای مجدد گروه صنعتی مینو و رشد آن در صنعت غذایی کشور شد. تا جایی که پس از حدود یک دهه از واگذاری گروه مینو به آزادگان سرافراز کشورمان گروه مینو با تولید بیش از ۴۰۰ تن محصول در روز لیدر و پیشرو در صنعت شیرینی و شکلات کشور است.
سهام شرکت شوکوپارس در سال 1380 توسط گروه صنعتی مینو خریداری گردید و در راستای سیاست های اقتصادی و خودکفایی آزادگان از اسفند 1387 به محل مینو خرمدره منتقل و فعالیت خود را آنجا ادامه داد.
تاسیس شرکت صنایع غذایی مینو فارس در سال ۱۳۸۶ با موضوع مبادرت به تولید و فروش قند مایع خرما، کنسانتره خرما، شیره خرما و پودر خوراک دام. و تولید محصولات ارگانیک و طبیعی مشتق شده از خرما مانند شهد خرما،شیره خرما و ارده شیره خرما و ...
1388
تاسیس کارگاه و خط جدید آدامس بدون قند که با نام تجاری "وایت" وارد بازر شد. که این خط یکی از بزرگترین و مجهزترین خطوط تولید آدامس در خاورمیانه می باشد.
شرکت بازرگانی پارس گستر در این سال تاسیس شد. این شرکت در زمینه خرید، فروش، صادرات و واردات مواد اولیه و کالاهای مجاز، اخذ نمایندگی از شرکت های داخلی و خارجی، اعطای نمایندگی به شرکت های داخلی و خارجی، اخذ وام و تسهیلات از بانک ها، موسسات مالی و اعتباری داخلی و خارجی و ارائه انواع خدمات بازرگانی، فعالیت می کند. همچنین مواد اولیه و تجهیزات مورد نیاز خطوط تولیدی شرکت های گروه مینو توسط شرکت بازرگانی پارس گستر تهیه می شود.1390.
خرید تمامی سهام شرکت صنایع غذایی نان رضوی زاهدان و تغییر نام این شرکت به شرکت صنایع غذایی مینو شرق
-
۰۲ مهر ۹۸ ، ۲۳:۴۹ ۱ نظر
در سال 1974 مجله "گاید پست" گزارش مردی را نوشت که برای کوهپیمایی به کوهستان رفته بود
ناگهان برف و کولاک او را غافلگیر کرد و در نتیجه راهش را گم کرد.
از آنجا که برای چنین شرایطی پوشاک مناسبی همراه نداشت، میدانست که هرچه سریعتر باید پناهگاهی بیابد، در غیر اینصورت یخ میزند و میمیرد.
علیرغم تلاشهایش دستها و پاهایش بر اثر سرما کرخت شدند. میدانست وقت زیادی ندارد.
در همین موقع پایش به کسی خورد که یخ زده بود و در شرف مرگ بود.
او میبایست تصمیم خود را میگرفت. دستکشهای خیس خود را در آورد، کنار مرد یخزده زانو زد و دستها و پاهای او را ماساژ داد.
مرد یخزده جان گرفت و تکان خورد و آنها به اتفاق هم به جستجوی کمک به دیگری، در واقع به خودشان کمک میکردند.
کرختی با ماساژ دادن دیگری از بین میرفت ؟ما انسانها در واقع با کمک کردن به دیگران به خود کمک میکنیم.
خیلی وقتها همدلی با دیگران حتی میتواند از بار دلهای خودمان کم کند.به محض اینکه کاری در جهت منافع کسی انجام میدهید نه تنها او به شما فکر میکند، بلکه خداوند نیز به شما فکر میکند.
-
۰۲ مهر ۹۸ ، ۱۹:۰۳ نکته ها و قصه ها ۰ نظر
یه روز یه دختر کوچولو کنار یک کلیسای کوچک محلی ایستاده بود؛ دخترک قبلا یک بار آن کلیسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بود. همونطور که از جلوی کشیش رد شد، با گریه و هق هق گفت: "من نمیتونم به کانون شادی بیام!"
کشیش با نگاه کردن به لباس های پاره پوره، کهنه و کثیف او تقریباً توانست علت را حدس بزند و دست دخترک را گرفت و به داخل برد و جایی برای نشستن او در کلاس کانون شادی پیدا کرد.
دخترک از اینکه برای او جا پیدا شده بود بی اندازه خوشحال بود و شب موقع خواب به بچه هایی که جایی برای پرستیدن خداوند عیسی نداشتند فکر می کرد.
چند سال بعد گذشت تا اینکه آن دختر کوچولو در همان آپارتمان فقیرانه اجاره ای که داشتند، فوت کرد. والدین او با همان کشیش خوش قلب و مهربانی که با دخترشان دوست شده بود، تماس گرفتند تا کارهای نهایی و کفن و دفن دخترک را انجام دهد.
در حینی که داشتند بدن کوچکش را جا به جا می کردند، یک کیف پول قرمز چروکیده و رنگ و رو رفته پیدا کردند که به نظر می رسید دخترک آن را از آشغال های دور ریخته شده پیدا کرده باشد.
داخل کیف 57 سنت پول و یک کاغذ وجود داشت که روی آن با یک خط بد و بچگانه نوشته شده بود: "این پول برای کمک به کلیسای کوچکمان است برای اینکه کمی بزرگ تر شود تا بچه های بیش تری بتوانند به کانون شادی بیایند."
این پول تمام مبلغی بود که آن دختر توانسته بود در طول دو سال به عنوان هدیه ای پر از محبت برای کلیسا جمع کند. وقتی که کشیش با چشم های پر از اشک نوشته را خواند، فهمید که باید چه کند؛ پس نامه و کیف پول را برداشت و به سرعت سمت کلیسا رفت و پشت منبر ایستاد و قصه فداکاری و از خود گذشتگی آن دختر را تعریف کرد. او احساسهای مردم کلیسا را برانگیخت تا مشغول شوند و پول کافی فراهم کنند تا بتوانند کلیسا را بزرگ تر بسازند. اما داستان اینجا تمام نشد ...
یک روزنامه که از این داستان خبردار شد، آن را چاپ کرد. بعد از آن یک دلال معاملات ملکی مطلب روزنامه را خواند و قطعه زمینی را به کلیسا پیشنهاد کرد که هزاران هزار دلار ارزش داشت. وقتی به آن مرد گفته شد که آن ها توانایی خرید زمینی به آن مبلغ را ندارند، او حاضر شد زمینش را به قیمت 57 سنت به کلیسا بفروشد. اعضای کلیسا مبالغ بسیاری هدیه کردند و تعداد زیادی چک پول هم از دور و نزدیک به دست آن ها می رسید.
در عرض پنج سال هدیه آن دختر کوچولو تبدیل به 250.000 دلار پول شد که برای آن زمان پول خیلی زیادی بود (در حدود سال 1900). محبت فداکارانه او سودها و امتیازات بسیاری را به بار آورد.وقتی در شهر فیلادلفیا هستید، به کلیسای Temple Baptist Church که 3300 نفر ظرفیت دارد سری بزنید و همچنین از دانشگاه Temple University که تا به حال هزاران فارغ التحصیل داشته نیز دیدن کنید. همچنین بیمارستان سامری نیکو (Good Samaritan Hospital) و مرکز "کانون شادی" که صدها کودک زیبا در آن هستند را ببینید. مرکز "کانون شادی" به این هدف ساخته شد که هیچ کودکی در آن حوالی روزهای یکشنبه را خارج از آن محیط باقی نماند.
در یکی از اتاق های همین مرکز می توانید عکسی از صورت زیبا و شیرین آن دخترک ببینید که با 57 سنت پولش، که با نهایت فداکاری جمع شده بود، چنین تاریخ حیرت انگیزی را رقم زد. در کنار آن، تصویری از آن کشیش مهربان، دکتر راسل اچ. کان ول که نویسنده کتاب "گورستان الماسها" است به چشم می خورد.
این یک داستان حقیقی بود که گویای این حقیقت است که هرگاه هدف شما آسمانی باشد حتما دست خداوند هم همراه شما خواهد بود ... بیاییم بیشتر به یکدیگر عشق بورزیم ... -
۰۱ مهر ۹۸ ، ۲۳:۵۷ نکته ها و قصه ها ۰ نظر
یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همهی کتابهایش را با خود به خانه می برد.
با خودم گفتم: "کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتماً این پسر خیلی بی حالی است!"
من برای آخر هفته ام برنامه ریزی کرده بودم. (مسابقهی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانهی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.
همینطور که می رفتم، تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد.
عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یک غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار دلم براش سوخت و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، یک قطره درشت اشک در چشمهاش خودنمایی می کرد.
همینطور که عینکش را به دستش میدادم، گفتم: "این بچه ها یه مشت آشغالن!"
او به من نگاهی کرد و گفت: "هی، متشکرم!" و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود.
من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانهی ما زندگی می کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟
او گفت که قبلا به یک مدرسهی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم... ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم.
او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد.
ما تمام آخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارک را می شناختم، بیشتر از او خوشم میآمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند.
صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارک را با حجم انبوهی از کتابها دیدم. به او گفتم: "پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی، با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری!" مارک خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت.
در چهار سال بعد، من و مارک بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. مارک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک.
من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد.
او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم.
مارک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم.
من مارک را دیدم. او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند.
حتی عینک زدنش هم به او می آمد. همهی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می کردم!
امروز یکی از اون روزها بود. من می دیدم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است. بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: "هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!"
او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد (همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: "مرسی".
گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد: "فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان، شاید هم یک مربی ورزش... اما مهمتر از همه، دوستان واقعی تان...
من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن، بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم.
من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم، در حالیکه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می کرد. به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودکشی کند. او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش مجبور نباشد بعد از مرگش وسایل او را به خانه بیاورد.
مارک نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد.
او ادامه داد: "خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیرقابل بحث، بازداشت".
من به همهمه ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم، در حالیکه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما دربارهی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد.
پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس.
من تا آن لحظه عمق این لبخند را اینگونه درک نکرده بودم ...
هرگز تاثیر رفتارهای خود را بر دیگران دست کم نگیرید. با یک رفتار کوچک، شما می توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن.
خداوند ما را در مسیر زندگی یکدیگر قرار می دهد تا به شکلهای گوناگون بر هم اثر بگذاریم و در وجود دیگران بدنبال خدا بگردیم.
"دوستان، فرشته هایی هستند که شما را بر روی پاهایتان بلند میکنند، زمانی که بالهای شما به سختی به یاد میآورند چگونه پرواز کنند."
هیچ آغاز و پایانی وجود ندارد. دیروز، به تاریخ پیوسته. فردا، رازی است ناگشوده. اما امروز هدیه ایست از جانب خداوند که باید آنرا قدر بدانیم ...
درباره من
طبقه بندی موضوعی
- بزرگان ایران امروز (۱۲)
- بزرگان امروزجهان (۵)
- بزرگان ایران دیروز (۴)
- شرکتهای بزرگ دنیا (۴)
- نکته ها و قصه ها (۳۸)
- پیروزی و امید (۳)
- شرکتهای بزرگ ایران (۷)
- داستان عارفان دیروز و امروز (۳)
- موزه های خاص ایران (۶)
- خیرین بزرگ ایرانی (۱)
آخرين عناوين
آرشيو
- آبان ۱۳۹۸ (۲)
- مهر ۱۳۹۸ (۶۲)
- شهریور ۱۳۹۸ (۲۲)