-
۱۳ مهر ۹۸ ، ۲۳:۴۶ نکته ها و قصه ها ۰ نظر
مرشد و مریدی در صحرای عربستان با اسب می تاختند . مرشد از هر لحظه سفر استفاده می کرد که به شاگردش ایمان بیاموزد.می گفت : "به خدا توکل کن . او هرگز بندگانش را رها نخواهد کرد." شبانگاه در جایی بیتوته کردند و مرشد از مرید خواست که اسب ها رابه سنگی ببندد. مریدبه طرف صخره رفت . اما آنچه را مرشدش آموخته بود به یاد آورد و با خود گفت :" او دارد مرا امتحان می کند . من باید اسب ها را به خدا بسپارم ." سپس بدون اینکه اسب ها را ببندد، آن ها را به امان خدا رها کرد. بامداد ، مرید اسب ها را ندید. با حالی منقلب نزد مرشد آمد و شکایت کرد :" تو در مورد خدا هیچ نمی دانی . من اسب ها را به خدا سپردم، اما حالا می بینم که حیوان ها رفته اند ." مرشد گفت : " خدا می خواست که مراقب اسب ها باشد ، اما برای این کار به دست های تو احتیاج داشت که اسب ها را ببندد." بر گرفته از مکتوب - کوئیلو
هر روز صبح که روز رو شروع می کنیم ، خوبه فکر کنیم امروز خدا قراره با دست های ما چه کار کنه ؟ یتیمی رو شاد کنه ؟ به گرسنه ای غذا بده ؟جاهلی را آگاه کنه ؟ انسانی را به زندگی امیدوار کنه ؟ از حق کارگری در برابر کارفرما دفاع کنه ؟ برای عده ای کار آفرینی کنه ؟ تابلویی بکشد و حتی شاید با دست های ما نوشته ای بنویسه و بوسیله اون پیامی به بنده هاش برسونه ؟ سعی کنیم بهترین وسیله در دستان او باشیم .
درباره من
طبقه بندی موضوعی
- بزرگان ایران امروز (۱۲)
- بزرگان امروزجهان (۵)
- بزرگان ایران دیروز (۴)
- شرکتهای بزرگ دنیا (۴)
- نکته ها و قصه ها (۳۸)
- پیروزی و امید (۳)
- شرکتهای بزرگ ایران (۷)
- داستان عارفان دیروز و امروز (۳)
- موزه های خاص ایران (۶)
- خیرین بزرگ ایرانی (۱)
آخرين عناوين
آرشيو
- آبان ۱۳۹۸ (۲)
- مهر ۱۳۹۸ (۶۲)
- شهریور ۱۳۹۸ (۲۲)