۳۸ مطلب با موضوع «نکته ها و قصه ها» ثبت شده است
-
۱۳ مهر ۹۸ ، ۲۳:۰۶ نکته ها و قصه ها ۰ نظر
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با ریش های بلند جلوی در دید. به آنها گفت: من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمایید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم. آنها پرسیدند: آیا شوهرتان خانه است؟ زن گفت: نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.آنها گفتند: پس ما نمی توانیم وارد شویم.
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد. شوهرش به او گفت: برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمایید داخل. زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: ما با هم داخل خانه نمی شویم. زن با تعجب پرسید: چرا!؟ یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت: نام او ثروت است. و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت: نام او موفقیت است و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت: چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! ولی همسرش مخالفت کرد و گفت: چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟عروس خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد: بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود. مرد و زن هر دو موافقت کردند.
زن بیرون رفت و گفت: کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست. عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید: شما دیگر چرا می آیید؟پیرمردها با هم گفتند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست!
-
۱۱ مهر ۹۸ ، ۲۳:۳۸ نکته ها و قصه ها ۰ نظر
یک روز وقتى کارمندان به اداره رسیدند ، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود :
« دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت . شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى شود دعوت مى کنیم . »
در ابتدا ، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى شدند اما پس از مدتى ، کنجکاو مى شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آن ها در اداره مى شده که بوده است . این کنجکاوى ، تقریباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند . رفته رفته که جمعیت زیاد مى شد هیجان هم بالا مى رفت . همه پیش خود فکر مى کردند : « این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود ؟ به هر حال خوب شد که مرد !
کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى کردند ناگهان خشکشان مى زد و زبانشان بند مى آمد .
آینه اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى کرد ، تصویر خود را مى دید . نوشته اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
« تنها یک نفر وجود دارد که مى تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جز خود شما . شما تنها کسى هستید که مى توانید زندگى تان را متحول کنید . شما تنها کسى هستید که مى توانید بر روى شادى ها ، تصورات و موفقیت هایتان اثر گذار باشید . شما تنها کسى هستید که مى توانید به خودتان کمک کنید . زندگى شما وقتى که رئیستان ، دوستانتان ، والدین تان ، شریک زندگى تان یا محل کارتان تغییر مى کند ، دستخوش تغییر نمى شود .
زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مى کند که شما تغییر کنید ، باور هاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مى باشید . مهم ترین رابطه اى که در زندگى مى توانید داشته باشید ، رابطه با خودتان است . خودتان را امتحان کنید . مواظب خودتان باشید . از مشکلات ، غیر ممکن ها و چیز هاى از دست داده نهراسید . خودتان و واقعیت هاى زندگى خودتان را بسازید . دنیا مثل آینه است . انعکاس افکارى که فرد قویاً به آن ها اعتقاد دارد را به او باز مى گرداند . تفاوت ها در روش نگاه کردن به زندگى است . » -
۱۱ مهر ۹۸ ، ۲۳:۳۶ نکته ها و قصه ها ۰ نظر
ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد ...
این آزمایشگاه ، بزرگترین عشق پیرمرد بود . هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود .
در همین روز ها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند ، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمان ها است !
آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود ...
پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند !!!
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد . او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد .
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت : پسر تو اینجایی ؟ می بینی چقدر زیباست ؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی ؟!! حیرت آور است!
من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است ! وای ! خدای من ، خیلی زیباست ! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید . کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت ! نظر تو چیست پسرم ؟!
پسر حیران و گیج جواب داد : پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی ؟!
چطور می توانی ؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای ؟!
پدر گفت : پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید . مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند . در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد ...!
در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می کنیم ! الآن موقع این کار نیست ! به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!
توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود . آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد . -
۱۱ مهر ۹۸ ، ۲۳:۲۱ نکته ها و قصه ها ۰ نظر
زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت:
چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی.
کورش گفت:
اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟
گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت:
برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد.
سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوششان رسانید. مردم هرچه در توان داشتند برای کورش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود. کورش رو به کزروس کرد و گفت:
ثروت من اینجاست. اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم، همیشه باید نگران آنها بودم. زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهره اند مثل این می ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد -
۱۱ مهر ۹۸ ، ۲۳:۱۸ نکته ها و قصه ها ۰ نظر
دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند . یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست .
هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت ، آن را در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند ، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا به دریا پرتاب می کرد .
ماهیگیر با تجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود . لذا پس از مدتی از او پرسید :
- چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی ؟
مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است!
گاهی ما نیز همانند همان مرد ، شانس های بزرگ ، شغل های بزرگ ، رویاهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنیم! چرا؟! -
۱۱ مهر ۹۸ ، ۲۳:۱۷ نکته ها و قصه ها ۰ نظر
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو ۳ پند می دهم که کامروا شوی.
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی !
سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی !
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد :
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد .
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است .
و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست.
-
۰۹ مهر ۹۸ ، ۲۳:۵۸ نکته ها و قصه ها ۰ نظر
داستان درباره کوهنوردی ست که می خواست بلندترین قله را فتح کند. بالاخره بعد از سالها آماده سازی خود، ماجراجو یی اش را آغاز کرد. اما از آنجایی که آوازه فتح قله را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از قله بالا برود.
او شروع به بالا رفتن از قله کرد، اما دیر وقت بود و به جای چادر زدن همچنان به بالا رفتن ادامه داد، تا اینکه هوا تاریک تاریک شد.
سیاهی شب بر کوهها سایه افکنده بود و کوهنورد قادر به دیدن چیزی نبود. همه جا تاریک بود .ماه و ستاره ها پشت ابر گم شده بودند و او هیچ چیز نمی دید.
در حال بالا رفتن بود، فقط چند قدمی با قله فاصله داشت که پایش لغزید و با شتاب تندی به پایین پرتاب شد. در حال سقوط فقط نقطه های سیاهی می دید و به طرز وحشتناکی حس می کرد جاذبه زمین او را در خود فرو می برد.
همچنان در حال سقوط بود ... و در آن لحظات پر از وحشت تمامی وقایع خوب و بد زندگی به ذهن او هجوم می آورند.
ناگهان درست در لحظه ای که مرگ خود را نزدیک می دید حس کرد طنابی که به دور کمرش بسته شده، او را به شدت می کشد. میان آسمان و زمین معلق بود ... فقط طناب بود که او را نگه داشته بود و در آن سکوت هیچ راه دیگری نداشت جز اینکه فریاد بزند : خدایا کمکم کن ...
ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می خواهی؟
ـ خدایا نجاتم بده.
آیا یقین داری که می توانم تو را نجات دهم ؟
ـ بله باور دارم که می توانی.
پس طنابی را به کمرت بسته شده قطع کن ...
لحظه ای در سکوت سپری شد و کوهنورد تصمیم گرفت با تمام توان اش طناب را بچسبد.
فردای آن روز گروه نجات گزارش دادند که جسد یخ زده کوهنوردی پیدا شده ... در حالی که از طنابی آویزان بوده و دستهایش طناب را محکم چسبیده بودند، فقط چند قدم بالاتر از سطح زمین ...
و شما چطور ؟ چقدر طنابتان را محکم چسبیده اید ؟ آیا میتوانید رهایش کنید ؟
-
۰۹ مهر ۹۸ ، ۲۳:۵۵ نکته ها و قصه ها ۰ نظر
پیرمردی پسر جوانی داشت که بسیار گناه می کرد. برای آنکه او را متوجه گناهان خود کند، روزی به او گفت: به ازای هر گناهی که انجام می دهد میخی بر تخته ای بکوب.
روزها گذشت و پسر فرمان پدر را اجابت می کرد تا اینکه روزی رسید که جایی برای کوبیدن میخ بر روی تخته وجود نداشت. پسر به خود آمد و پریشان به سوی پدر رفت. پدر به او گفت: اینبار به ازای هر کار نیکی که می کنی یک میخ از آن تخته جدا کن.
پس از گذشت ماهها یک روز پسر خوشحال به سمت پدر رفت در حالی که آن تخته چوب خالی از میخ شده بود. پدر تخته را به پسر نشان داد و گفت: روح آدمی مثل این تخته چوب می باشد تو همه میخها را در آوردی ولی اثر آنها بر روی تخته چوب باقیست. گناهان هم همان کاری را با روح می کنند که این میخ ها با تخته کردن.
-
۰۹ مهر ۹۸ ، ۲۳:۵۲ نکته ها و قصه ها ۱ نظر
روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد.
شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله را تماشا کرد.
ناگهان تقلای پروانه متوقف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد.
آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کند و با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد.
پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثه اش ضعیف و بالهایش چروکیده بودند.
آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد.
او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و از جثه او محافظت کند.
اما چنین نشد.
پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد و هرگز نتوانست با بالهایش پرواز کند.
آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد.
گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم.
اگر خداوند مقرر میکرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم، به اندازه کافی قوی نمیشدیم و هر گز نمی توانستیم پرواز کنیم. -
۰۷ مهر ۹۸ ، ۰۵:۵۰ نکته ها و قصه ها ۰ نظر
یکی از اشتباهات مدیران این است که قاطعیت را با یکدنگی اشتباه میگیرند و بر اشتباههای خودشان تا سر حد مرگ سازمان پافشاری میکنند. این داستان نمونهی خوبی برای تغییرهای بهنگام است:
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد:
من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامهنگار خلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت، فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز روزنامهنگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای گامهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامهنگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچگاه ندانست که او چه نوشته است. ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !
وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید. خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است ....
درباره من
طبقه بندی موضوعی
- بزرگان ایران امروز (۱۲)
- بزرگان امروزجهان (۵)
- بزرگان ایران دیروز (۴)
- شرکتهای بزرگ دنیا (۴)
- نکته ها و قصه ها (۳۸)
- پیروزی و امید (۳)
- شرکتهای بزرگ ایران (۷)
- داستان عارفان دیروز و امروز (۳)
- موزه های خاص ایران (۶)
- خیرین بزرگ ایرانی (۱)
آخرين عناوين
آرشيو
- آبان ۱۳۹۸ (۲)
- مهر ۱۳۹۸ (۶۲)
- شهریور ۱۳۹۸ (۲۲)